مقاله ناسیونالیسم


دنلود مقاله و پروژه و پایان نامه دانشجوئی

مقاله ناسیونالیسم مربوطه  به صورت فایل ورد  word و قابل ویرایش می باشد و دارای ۱۷۶  صفحه است . بلافاصله بعد از پرداخت و خرید لینک دانلود مقاله ناسیونالیسم نمایش داده می شود، علاوه بر آن لینک مقاله مربوطه به ایمیل شما نیز ارسال می گردد

 فهرست

فصل اول   ۱
ناســیونالیسـم   ۱
۱- تعریف دولت و عناصر آن   ۱
۲- تعریف ملّت و عناصر آن   ۳
۳-  ناسیونالیسم   ۴
۳-۱  تاریخچه‌ی ناسیونالیسم   ۵
الف- ناسیونالیسم و روند دولت- ملّت‌سازی (دولت مطلقه)   ۵
ب- ناسیونالیسم و جامعه مدنی   ۸
پ- ناسیونالیسم و انقلاب کبیر فرانسه   ۹
ت-  تأثیر آمریکا و آلمان در روند ملّی‌گرایی و ناسیونالیسم   ۱۱
ث- ناسیونالیسم و دولت مدرن   ۱۱
ج- ناسیونالیسم و استعمار   ۱۲
۳-۲   انواع ناسیونالیسم   ۱۴
الف- ناسیونالیسم لیبرال   ۱۴
ب- ناسیونالیسم محافظه‌کار   ۱۵
پ- ناسیونالیسم توسعه‌طلب   ۱۵
ت- ناسیونالیسم ضداستعماری   ۱۶
ث- ناسیونالیسم باستانگرا   ۱۶
ج- ناسیونالیسم افراطی(ناسیونالیسم اَبَر افراطی)   ۱۷
۳-۳   ناسیونالیسم در عصر جهانی شدن   ۲۱
فصل دوم   ۲۴
ناسیونالیسـم در ایران   ۲۴
۱-  فرآیند دولت ‌سازی در ایران   ۲۴
۱-۱   نظریات شکل‌گیری ساخت قدرت در ایران   ۲۴
۱-۲   ویژگی‌های ساخت قدرت در ایران   ۲۶
۲-  فرآیند ملّت سازی در ایران   ۲۹
۳-  تاریخچه ناسیونالیسم در ایران   ۳۲
۳-۱   ناسیونالیسم در ایران پیش از اسلام   ۳۲
۳-۲   ناسیونالیسم در ایران پس از اسلام   ۳۵
الف-  نهضت شعوبیه و تأثیر آن بر جنبش ناسیونالیستی در ایران پس از اسلام   ۳۶
۳-۳   ناسیونالیسم در دوران قاجار   ۳۹
۳-۴   ناسیونالیسم دوران پهلوی   ۴۳
فصل سوم   ۴۹
دوران رضاشــاه   ۴۹
۱-   قدرت یابی رضاشاه   ۵۰
۱-۱   انقلاب مشروطه و مقدمات ظهور رضاخان   ۵۰
۱-۲   ناکامی انقلاب مشروطه و خطر تجزیه‌ی ایران   ۵۲
۱-۳   پشتیبانی روشنفکران از رضاخان   ۵۴
۱-۴   حمایت سیاسیون و علما از رضاخان   ۵۵
۲-   سیاست‌ها ساختارهای حکومت رضاشاه   ۵۸
۲-۱   دولت مطلقه   ۵۸
الف- ارتش نیرومند   ۵۸
ب- دیوانسالاری نیرومند   ۶۰
۲-۲   ناسیونالیسم گذشته‌گرا   ۶۲
الف- تأسیس فرهنگستان و تأکید بر فارسی سره   ۶۲
ب- تأسیس سازمان پرورش افکار‌   ۶۴
پ- جشن هزاره فردوسی   ۶۶
ت- باستان‌شناسی و تاریخ‌نگاری:   ۶۷
ث- تغییر تقویم و اسامی شهرهای ایران   ۶۹
ج- اتّحاد رضاشاه با هیتلر   ۷۰
۲-۳   تجددگرایی اقتدارگرایانه   ۷۳
الف- آموزش و پرورش   ۷۳
ب- زنان   ۷۶
پ- ایلات و عشایر   ۷۷
ت- نوسازی اقتصادی و فرهنگی کشور   ۷۹
۲-۴    جدایی دین از سیاست و محدود کردن قدرت روحانیّت   ۸۰
۳-  از اقتدارگرایی تا خودکامگی   ۸۲
فصل چهارم   ۸۵
دوران محمدرضاشاه   ۸۵
۱-  آغاز حکومت و پیشروی به سوی قدرت (۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲)   ۸۶
۱-۱  سقوط رضاشاه و روی کارآمدن محمدرضاشاه   ۸۶
۱-۲   به سوی برقراری دیکتاتوری   ۸۸
۱-۳  مسئله نفت و ناسیونالیسم منفی مصدّق   ۸۹
۱-۴   کودتای ۲۸ مرداد و شکست نهضت ملّی   ۹۲
۱-۵    تثبیت قدرت شاه و تحکیم روابط با آمریکا   ۹۳
۲-    ناسیونالیسم افراطی و انقلاب اسلامی   ۹۵
مرحله اوّل:  ناسیونالیسم مثبت شاه (از ۱۳۳۲ تا ۱۳۴۲)   ۹۵
۲-۱   سیاست ناسیونالیسم مثبت   ۹۵
۲-۲   ناسیونالیسم عظمت‌طلبانه و باستان‌گرایانه   ۹۶
۲-۳   اعتقاد به حمایت الهی (فرّه ایزدی)   ۹۷
۲-۴    اصلاحات شبه مدرنیستی (انقلاب سفید)   ۹۸
۲-۵   تضعیف روحانیت و قیام ۱۵ خرداد   ۱۰۴
مرحله دوّم: اوجگیری ناسیونالیسم افراطی و سیاست‌های عظمت‌طلبانه (۱۳۴۲ تا ۱۳۵۷)   ۱۰۵
۲-۶   ارتش، تکیه‌گاه قدرت شاه   ۱۰۵
۲-۷  سیاست مستقل ملی و عظمت‌طلبی در روابط خارجی   ۱۰۹
۲-۸   جشن تاجگذاری و جشن‌های ۲۵۰۰ ساله   ۱۱۳
۲-۹   ناسیونالیسم افراطی، تشدید تفکر حمایت الهی و باستانگرایی   ۱۱۴
۲-۱۰   تملق و غرور   ۱۱۸
۲-۱۱    حزب رستاخیز ملّت ایران   ۱۲۱
۲-۱۲   ساواک و سرکوب سیاسی   ۱۲۴
۲-۱۳   ناسیونالیسم افراطی و تضعیف فرهنگ مذهبی جامعه   ۱۲۷
۳-   به حاشیه راندن روحانیّت و تضعیف فرهنگ مذهبی   ۱۲۸
۳-۱  مداخله در بحث مرجعیّت   ۱۲۹
۳-۲  سرکوب قیام ۱۵ خرداد   ۱۲۹
۳-۳   محدود کردن قدرت روحانیّت و تضعیف اقتصادی آن   ۱۳۰
۳-۴    تقویت فرهنگ شاهنشاهی در تقابل با فرهنگ اسلامی   ۱۳۱
۳-۵   مخالفت روحانیّون با سیاست‌های مذهبی شاه   ۱۳۳
۴-   بحران‌های اقتصادی- اجتماعی ناشی از سرمایه‌داری وابسته   ۱۳۴
۴-۱   درآمدهای نفتی و رشد سرمایه‌داری وابسته در ایران   ۱۳۴
۴-۲    توسعه صنعتی در جهت رشد سرمایه‌داری وابسته   ۱۳۵
۴-۳   بحران‌های اقتصادی- اجتماعی   ۱۳۷
۵٫  توسعه‌ی ناموزون   ۱۴۰
۵-۱    توسعه‌یافتگی اقتصادی   ۱۴۰
۵-۲    توسعه نیافتگی سیاسی   ۱۴۶
۵-۳  توسعه ناموزون و شرایط شکننده   ۱۵۰
۶-   انقلاب اسلامی و سقوط رژیم پهلوی   ۱۵۲
۶-۱   تشدید وابستگی به آمریکا   ۱۵۲
۶-۲   وضعیت طبقات و گروه‌های اجتماعی در آستانه انقلاب اسلامی   ۱۵۴
۶-۳    بحران اقتصادی- اجتماعی   ۱۵۸
۶-۴    فرجام کار   ۱۶۱
نتیجه‌گیری   ۱۶۵

۱- تعریف دولت و عناصر آن

مفهوم دولت[۱] تا سده‌ی شانزدهم رواج سیاسی نیافت. نخستین کاربرد آن در بحث عملی به نیکولو ماکیاولی[۲] (۱۵۲۷-۱۴۶۹) نسبت داده می‌شود. مفهوم دولت نو در بخش عمده‌ی اروپای سده‌های میانه، به تدریج پدیدار شد، در آن زمان دولت را با اقتدار عالی برابر می‌دانستند. متفکّران و پژوهشگران سیاسی در مورد تعریف دولت توافق نظر ندارند و این اختلاف نظر بیش از هر چیز به گوناگونی اندیشه‌ها در مورد سرشت دولت که بر تعریف‌ها اثر می‌گذارد، مربوط است. باید گفت که روی هم رفته سه گونه تعریف از دولت وجود دارد: تعریف فلسفی، تعریف سیاسی و تعریف حقوقی.

۱-۱  تعریف فلسفی:  دارای یک هدف اصلی است: که ویژگی‌های ضروری و بسنده‌ی دولت کمال مطلوب، دولت خوب، یا دولت کامل را توصیف می‌کند از لحاظ فلسفی سه مکتب وجود دارد:

الف- دولت برای ایجاد هماهنگی میان اجزای گوناگون و ضروری جامعه وجود دارد. این نظریه به فیلسوفانی مانند افلاطون، ارسطو، آباء کلیسا- از جمله آکوئیناس- و همچنین سیسرون تعلق دارد.

ب‌-    دولت در نتیجه‌ی یک «قرارداد اجتماعی» به وجود آمده است. این نظریه به فیلسوفانی مانند هابز، و روسو تعلق دارد.

پ- دولت در نتیجه مبارزه میان نیروهای متضّاد اجتماعی پدیدار شده است. مارکس و پیروان او این نظر را ارائه کرده‌اند.

۱-۲  تعریف سیاسی:  در این نظر گفته می‌شود که جامعه از صورت بندی‌های بسیار ساده تا بسیار پیچیده، بر پایه‌ی تغییرات در نظام تولید، رشد می‌یابد؛ زیرا انسان نیازهای اساسی دارد که بدون تولید کردن تأمین نمی‌شود. در جریان این تولید، گروه‌ها و طبقات اجتماعی و اقتصادی پدیدار شدند. مارکس و انگلس عقیده داشتند که در روند پیدایش طبقات، کار انسان از او بیگانه شد و انسان پیوسته می‌کوشد تا بر خودبیگانگی مادی و معنوی فائق آید.

۱-۳  تعریف حقوقی:  دولت آن واحدی است که باید این ویژگی‌ها را داشته باشد:

سرزمین، ملّت(جمعیّت)، حاکمیت(انحصار قدرت)، حکومت.

قبل از پرداختن به عناصر بنیادی دولت، به تعریف جامعی از دولت می‌پردازیم که «ژرژ بوردو»[۳]از سیاست‌شناسان بنام  فرانسه بیان کرده است: «دولت، «قدرت نهادینه» است. زیرا دولت نهادی است که از طریق سازمان‌های خود به حاکمیّت ملّی تبلور می‌بخشد و اداره‌ی امور همگانی را بر عهده می‌گیرد، بدون آنکه جنبه شخصی یا گروهی داشته باشد» (نقیب‌زاده، ۱۳۸۰: ۱۷۹).

دولت به عنوان مجموعه‌ای بسیار پیچیده که بر تمامی نظام اجتماعی انسان تسلّط دارد، بر بنیادهایی استوار است که بدون این عناصر نمی‌تواند پیوندی ارگانیک متعادل و یکپارچه به وجود آورد و این عناصر عبارتند از:

سرزمین:  ژان گاتمن[۴] این تعریف را از سرزمین در رابطه با «حاکمیت» حکومت ارائه داده است: سرزمین بخشی از جلوه‌گاه جغرافیایی است که با ادامه فیزیکی قلمرو یک حکومت برابری پیدا می‌کند. این مفهوم گستره فیزیکی و حمایت سیاسی است که یک ساختار حکومتی به خود می‌گیرد. این مفهوم، پهنه فیزیکی یک سیستم سیاسی را معرفی می‌کند که در حکومتی ملّی[۵] و یا در بخشی از آن که از گونه‌ای اقتدار برخوردار باشد، قوام می‌گیرد (مجتهدزاده، ۱۳۸۱: ۳۸-۳۹).

ملّت:  اندیشه‌ی ملّت در انقلاب فرانسه اعتبار خاصی پیدا کرد و دولت‌ها به اعتبار نمایندگی ملّت خود قدر و قیمت پیدا کردند. وطن‌پرستی و ملّت‌‌خواهی از قدیم در ژرفای اندیشه انسان‌ها وجود داشته است و ادبیّات همه‌ی کشورها جلوه‌های زیبایی از آن را به نمایش گذاشته‌اند. امّا دولت‌های امروز که به «دولت- ملّت» هم مشهورند عنصر دوم خود را از انقلاب فرانسه به بعد باز یافتند، هر دولتی که صاحب ملّتی یکپارچه، همبسته و متّحد باشد از قدرت و قوام و پشتوانه عظیمی برخوردار است.

حاکمیّت:  بر قدرت قانونی بالاتر و برتری دلالت می‌کند که هیچ قدرت قانونی دیگری، برتر از آن وجود ندارد. «حاکمیت دو جنبه دارد:

جنبه‌ی اوّل آن، برتری داخلی دولت در سرزمین خویش است و مفهوم جنبه‌ی دوّم آن، این است که دولت استقلال خارجی کامل داشته و از مداخله‌ی دولت و یا قدرت سیاسی دیگری مانند سازمان‌های بین‌المللی بری است» (طاهری، ۱۳۷۸: ۸۲).

در عین حال باید اذعان کرد که مفهوم حاکمیّت جنبه اطلاق خود را از دست داده است. وابستگی متقابل اقتصادی، وجود نیروهای فراملّی و مداخله سازمان‌های بین‌المللی حاکمیّت دولت‌ها را تضعیف کرده است.

حکومت:  اگر مسأله‌ی حاکمیّت حل شود سازمانی لازم است تا به این حاکمیّت عینیّت بخشد. آن سازمان، حکومت است که با اراده‌ی مردم و تأیید آن‌ها شکل می‌گیرد. سه عنصر دیگر حالتی تأسیسی دارند و وظیفه‌ای بر عهده‌ی آن‌ها نیست. «تنها حکومت است که به عنوان عنصر زنده، کار تدوین استراتژی، برنامه‌ریزی و انجام وظایف دولت را بر عهده دارد و در نتیجه بصورت چشم‌گیرترین عنصر دولت در عرصه‌ی زندگی یک ملّت جلوه‌گر می‌شود و باید از کارآیی بالایی برخوردار باشد» (نقیب‌زاده،۱۳۸۰: ۱۸۲-۱۸۵).

۲- تعریف ملّت و عناصر آن

کلمه‌ی «ملّت»[۶] که از قرن سیزدهم باب شده، از واژه ای به معنی متولّد شدن[۷] مشتق شده است. این کلمه در شکل «نیشن»، اشاره به گروهی از مردم داشت که بر مبنای اصل و نسب یا محلّ تولّد، با یکدیگر پیوند داشتند. بنابراین کلمه‌ی «ملّت» در کاربرد اوّلیه آن، دلالت بر یک نسل از مردم یا یک گروه نژادی داشت، امّا فاقد اهمیّت سیاسی بود. فقط در اواخر قرن هجدهم بود که این واژه بار سیاسی یافت.

در دایره‌المعارف ناسیونالیسم، ملّت این گونه تعریف می‌گردد: «ملّت اجتماعی متصوّر و مفروض است که اعضایش، برپایه‌ی اسطوره‌های جغرافیایی و دنیای جغرافیایی مشترک، به آن احساس تعلّق می‌کنند، و نیز اجتماعی سیاسی و سرزمینی از منافع است که اعضایش تجهیز شده‌اند تا از راه کسب حاکمیّت بیشتر بر مکانی که خانه یا وطن خود می‌دانند، کنترل آینده خویش را به دست گیرند» (ماتیل، ۱۳۸۳: ۳۶۵).

گروهی معتقدند هر ملّتی دارای خصوصیاتی می‌باشد از قبیل محلّ زندگی، نژاد، مذهب، زبان، مشی سیاسی و وفاداری به یک سازمان سیاسی خاص، رسوم و آداب مشترک که این عوامل را می‌توان عناصر متشکله «ملّت» دانست. همین عوامل هستند که باعث تشخیص ملیّت‌های مختلف از یکدیگر می‌باشند، ولی ضروری‌ترین عامل تشکیل‌دهنده ملیّت اراده متحّدی است که بین افراد آن ملیّت به‌وجود می‌آید و صرف وجود همین اراده است که ناسیونالیسم را به وجود می‌آورد (انصاری، ۱۳۴۵: ۱۱).

با توجه به تعریف ملّت، عناصر تشکیل‌دهنده آن با تعریفی اجمالی از هر یک در ذیل ارائه می‌گردد:

 زبان:  یکی از عناصر مهمّی که در وحدت یک گروه انسانی مؤثر است، زبان است. اکثر کشورهایی که در جهان امروز وجود دارند، هر کدام دارای یک زبان مشترک هستند که ساکنان آن کشور بدان تکّلم می‌کنند. درپاره‌ای از موارد، گروه‌های جدایی ‌طلب، تجزیه طلب، از زبان به عنوان سمبل آرزوهای ناسیونالیستی و میهن‌خواهی استفاده می‌کنند که به این گونه زبان‌ها، زبان‌های سیاسی می‌گویند.

 نژاد:  عنصر مهمّ دیگر که در پیدایش ملّت مؤثر دانسته شده است، نژاد است. در این زمینه بعضی از اندیشمندان معتقد به برابری نژادی نیستند، بلکه معتقدند برخی از آنها بر برخی دیگر برتری دارند.

 مذهب:  مذهب نیز از جمله عوامل تشکیل‌دهنده‌ی اجتماعات است و قبل از گسترش مدرنیته، تقسیم جهان بر پایه این عامل استوار بود، که پس از آن نقش عامل مذهب در تشکیل اجتماعات کم‌رنگ‌ تر شد.

سرزمین یا محدوده جغرافیایی:  عنصر دیگری که در تشکیل ملّت سهم نسبتاً زیادی دارد، محدوده جغرافیایی است. وحدت سرزمین نقش فراوانی در وحدت ملّت دارد.

 تاریخ و فرهنگ:  تاریخ و فرهنگ ارتباط تنگاتنگی با یکدیگر دارند، به نحوی که رویدادهای تاریخی باعث ایجاد روحیّات و آداب و رسوم خاصّی در بین مردم می‌شوند و تأثیر فراوانی در ایجاد و استحکام پیوند‌های آنها دارند، زیرا نوعی حافظه تاریخی مشترک پدید می‌آورد که انسان‌ها، همواره بدان رجوع می‌کنند.

 روابط اقتصادی و عامل تاریخی:  عنصر دیگری که در تشکیل ملّت نقش دارد، روابط اقتصادی در میان افراد یک جامعه است و صرف وجود مردمانی خاص در قلمروی معین نیست که یک ملّت را پدید می‌آورد بلکه مراودات و ارتباطات بین این افراد نیز در تشکیل ملّت مؤثر می‌باشند، و بالاخره علاوه بر تمام عواملی که تاکنون به آن پرداخته شد، نقش عامل سیاسی نیز در فرآیند ملّت ‌سازی بسیار قوی است تا جایی که در پاره‌ای از موارد نقش سایر عناصر متشکله ملّت از قبیل زبان، نژاد، مذهب و … تحت‌الشعاع این عامل واقع می‌‌شود. تفاوت در عناصر فوق سبب پیدایش ملّیت‌های مختلف می‌گردد (قمری،۱۳۸۰: ۱۰-۱۹).

 

۳-  ناسیونالیسم

پس از بحث‌هایی که راجع به ملّت و عناصر تشکیل‌دهنده‌ی آن شد، در این‌جا به تعاریف ناسیونالیسم پرداخته می‌شود. باید توجّه داشت که درباره‌ی مفهوم ناسیونالیسم هنوز تعریف دقیق و واحدی ارائه نشده است و صاحب‌ نظران در این مورد هم‌نظر نیستند و یکی از دلایل مهمّی که باعث شده تا تعریف واحدی در این مورد وجود نداشته باشد، تغییر مفهوم ناسیونالیسم با توجه به تحوّلات تاریخی است.

دایره‌المعارف بین‌المللی علوم اجتماعی ناسیونالیسم را چنین تعریف کرده است:

« ناسیونالیسم نوعی عقیده سیاسی است که زمینه یکپارچگی جوامع جدید و مشروعیّت ادّعای آن‌ها برای داشتن اقتدار را فراهم می‌آورد. ناسیونالیسم وفاداری اکثریت مردم را متوجّه یک دولت- ملّت می‌نماید. خواه این دولت- ملّت موجود باشد و خواه این که به صورت یک خواسته باشد. دولت- ملّت نه تنها به عنوان یک شکل ایده‌ال «طبیعی» یا «عادی» از نظام سیاسی مورد نظر واقع می‌شود، بلکه به عنوان یک چارچوب ضروری برای تمام فعّالیت‌های اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی مورد نظر قرار می‌گیرد» (قمری، ۱۳۸۰ : ۱۷).

در کتاب «دانشنامه سیاسی» ناسیونالیسم به صورت ذیل تعریف شده است:

ناسیونالیسم، به عنوان آگاهی گروهی، حس همبستگی و یگانگی پدید می‌آورد که از اشتراک در عواملی مانند زبان، ارزش‌های اخلاقی، دین، ادبیات، سنّت‌های تاریخی، تاریخ، نمادها و تجربه‌های مشترک سرچشمه می‌گیرد. ناسیونالیسم همچنین احساس مسئولیت در برابر سرنوشت ملّی و وفاداری به ملّت را در بر دارد که بر دیگر وفاداری‌ها (مانند وفاداری به خانواده) مقدّم است (آشوری، ۱۳۷۰: ۳۲۰).

و در تعریفی عام‌تر می‌توان «ناسیونالیسم» را به صورت ذیل تعریف کرد:« ناسیونالیسم یعنی وحدت نظر و شرکت در مرام و آرزوی گروهی از مردم بر اساس خصایص ملّی و نژادی برای تشکیل یک حکومت واحد و مقتدر» (بیگدلی، آبان۱۳۸۳: ۶۷).

۳-۱  تاریخچه‌ی ناسیونالیسم

الف- ناسیونالیسم و روند دولت- ملّت‌سازی (دولت مطلقه)

ناسیونالیسم زمانی مفهوم دارد که تفکّر یا تصوّری از ملّت داشته باشیم. پس باید ابتدا چگونگی شکل‌گیری ملّت و سپس رابطه‌ی آن را با کلمه ناسیونالیسم دریابیم. ملّت یک پدیده‌ی تاریخی سیاسی است یعنی در مرحله‌ای از تاریخ پیدایی انسان در روی زمین و به نیروی انگیزه‌هایی که بیشتر سیاسی بوده کم‌کم سازمان یافته است. «اصلی‌ترین معنای ملّت که بیش از هر معنای دیگر این واژه تبلور یافته، معنای سیاسی آن است» (هابزبام، ۱۳۸۲: ۳۰).

ملّت به مفهومی که امروز ما با آن آشناییم، یعنی ملّت-کشور، واقعیت تازه‌ای است که در گذشته‌های دور وجود نداشته است بلکه بعدها همگام با رشد بورژوازی اروپا جان می‌گیرد و عنصرهای پدید آورنده آن روشن‌تر و دقیق‌تر می‌شود. پیدایی ملّت‌ها تحت تأثیر انگیزه‌های بی‌شمار در درازی سده‌ها به کندی پدید آمده است. ملّت‌ها با مفهومی که امروز با آن آشنایی داریم، در عصر جدید شکل می‌گیرند. این روزگار را دوره «تجدید حیات» «رنسانس» می‌نامند و این دوره از آن نظر دوره «تجدید حیات» نامیده شده است که بازگشتی به اصول قبل از پیدایش مسیحیت است.

عصر جدید، عصر انقلاب فرهنگی است که حدوداً میان سالهای ۱۴۵۰ و ۱۵۲۰ میلادی روی داده است. هدف اصلی این انقلاب سازگار کردن انسان با دگرگونی‌های محیط است تا بتواند از دست‌آوردهای مادّی و معنوی دنیوی بهره گیرد (ابوالحمد، ۱۳۷۶: ۱۱۸).

دگرگونی‌های اقتصادی، گسترش بازرگانی، سرنگونی فئودالیسم، پیدایی و گسترش سرمایه‌داری نو، از ره‌آوردهای دیگر عصر جدید است. در زمینه‌ی سیاسی نیز دگرگونی‌هایی رخ می‌دهد. «ماکیاولی» اثر مشهور خود «شهریار» را در ۱۵۱۴ می‌نویسد. او برای نخستین بار سیاست را از دین و اخلاق جدا می‌کند. اثر او «شهریار»‌ فریاد اعتراضی است علیه سلطه‌ی بی‌مرز کلیسا. کشورهایی با ویژگی ملّی در قلمرو حاکمیّت پاپ بنیان می‌گیرند و اعلام این حاکمیّت تنها در برابر کلیسا نیست بلکه هر یک از این کشورها، ملّتی نوخاسته در برابر کشور- ملّت‌های دیگر است و سرسختانه از خواست‌های ملّی ویژه خود پاسداری می‌کند.

کشوری که بدین ترتیب پدید می‌آید، جانشین سازمان‌های اداری، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی فئودالی می‌شود. قلمرو آن گسترده‌تر از قلمرو کم و بیش تنگ جامعه فئودالی است. جنگ‌های سخت در قلمرو منطقه‌ای که داعیه‌ی کشور شدن دارد میان شاه و فئودال‌ها درمی‌گیرد. شاه به نمایندگی و پاسداری از خواست‌های ملّی، حاکمیّت خود را علیه فئودال‌ها که معرّف و نماینده حاکمیّت منطقه‌ای و گروهی‌اند برقرار می‌کند.

بورژوازی بازرگان برای شکست فئودال‌ها از شاه پشتیبانی می‌کند؛ زیرا او برای ثروتمند شدن و اندوختن مال بیشتر به صلح و آرامش و مقرّرات حقوقی نیازمند است. از این رو ساختن ارتش ملی برای سرکوبی فئودال‌ها و گردنکشان درونی و برقراری نظم و آرامش و راندن تجاوزهای بیرونی، ضروری می‌شود.

با درهم شکستن قدرت اقتصادی فئودالیسم و چگونگی رابطه‌های تولیدی‌اش، کشور تبدیل به واحد اقتصادی همگون می‌شود. پول واحد در درون مرزهای کشور از مظاهر مسلّم این اقتصاد ملّی است. اگر قدرت متمرکز جدید، مرزهای اقتصادی فئودال و امتیازهایش را درهم می‌شکند و درهایش را به سوی کالاهای بورژوازی بازرگان باز می‌کند، درهای کشورش سرسختانه به روی کالاهای کشورهای خارجی بسته می‌شود. نتیجه درهم شکستن قدرت‌های فئودال برقراری تمرکز شدید سیاسی و اداری است. مظهر این تمرکز سلطنت و شاه است، به این ترتیب سلطنت موروثی ساده‌ی شاه تبدیل به سلطنت با قدرت مطلق می‌شود (ابوالحمد، ۱۳۷۶: ۱۲۱-۱۲۲).

از آنجایی که دولت‌های مطلقه در تکامل ناسیونالیسم و ایجاد دولت‌های مدرن و نهایتاً رشد اقتصادی و اجتماعی جوامع نقش به سزایی داشته‌اند، سزاوار تأمل بیشتری می‌باشند.

در اصل نقطه‌ی شروع سرمایه‌داری، شهرهایی بودند که از قلمرو قدرت سیاسی و فئودالی خارج بودند. نیروهای سرمایه‌داری نوپایی که در شهرها به وجود آمدند به کشف سرزمین‌های جدید و سرازیر کردن طلا به اروپا اقدام کردند. اقدام آنها از پشتیبانی شاهان برخوردار بود، زیرا آن‌ها در این عملیّات، تقویت بنیه‌ی اقتصادی خود را نیز می‌دیدند. بنابراین سرمایه‌داری تجاری مستقل از دولت امّا با حمایت آن به تراکم سرمایه مشغول بود و نقش دولت‌های مطلقه که قدرت سیاسی را هدف قرار داده بودند، زمینه‌ساز برای رشد اقتصادی بود و این خود مقدّمات استقلال بیشتر حوزه اقتصادی و ورود به عصر امپریالیسم را فراهم می‌ساخت؛ آن چنان که رشد جامعه مدنی هم از حوزه اقتصادی شروع شد و به تدریج به سایر بخش‌ها سرایت کرد (نقیب‌زاده، ۱۳۷۹: ۱۳۸).

پیدایش جامعه‌ی مدنی با نظام اقتصادی سرمایه‌داری در ارتباط بود زیرا بورژوازی که به دنبال افزایش قدرت خود در حوزه اقتصادی در قالب بنگاه‌ها و شرکت‌های تجاری- صنعتی و غیره بسر می‌بُرد نیازمند به نهادهای حقوقی، سیاسی و قانونی گردید تا به این وسیله روابط و فعالیّت‌های خود را تنظیم نماید و دولت مطلقه که برای جلب حمایت بورژوازی ناچار از به عهده گرفتن کار ویژه‌های جدیدی بود پایه‌های افزایش و تمرکز قدرت خود را در همکاری با جامعه استوار ساخت.

شاید بتوان اساسی‌ترین کار ویژه دولت‌های مطلقه را تمرکز قدرت و ایجاد یک دستگاه دیوان‌سالاری دولتی دانست که خود مقدمه‌ی شکل‌گیری یک ماشین دولتی از یک سو و غیرشخصی شدن قدرت سیاسی از سوی دیگر به شمار می‌رفت. این فرآیند را که در نهایت به خلق دولت مدرن انجامید می‌توان به فرآیند دولت سازی تعبیر کرد (نقیب زاده، ۱۳۷۹: ۱۲۳).

شکاف درونی کلیسا و ظهور مذهب پروتستان باعث اصلاح مذهبی در اروپا شد. این امر سبب شد که با پیش کشیدن کشمکش‌های مذهبی، اختلافات نژادی و قومی در اروپا به فراموشی سپرده شود و چون پیروان مذهب پروتستان پیوسته مردم را به خواندن انجیل توصیه می‌کردند، انجیل به زبان‌های بومی و محلی ترجمه شد و همین رخدادها به نوبه خود بر گرایش‌های ملّی‌گرایانه ملّت‌ها اثر گذاشت.

مسئله‌ی ملّت سازی به معنای کاهش وجوه اختلاف بین مردمانی که در سرزمین مورد نظر زندگی می‌کنند و افزایش وجوه اشتراک و ایجاد رابطه و همبستگی بین آن‌ها در بحث توسعه سیاسی جایگاه خاصّی دارد که دولت‌های مطلقه اروپا در یک برهه زمانی خاص موفّق شدند تا زبان، مذهب و احساسات مشترک ملّی در بین مردم خود بوجود آورند، امّا کشورهای جهان سوّم از این موهبت به دور بوده و هستند، یکپارچگی ملّی زمینه مشروعیت سیاسی را نیز تقویت می‌کند (نقیب‌زاده، ۱۳۸۰: ۱۸۳).

تحوّل جامعه بورژوازی مراحل متعدّدی را پشت سر گذارده است که مراحل اولیّه‌ی آن بین سده هفده و هجده بوده است. سرمایه‌های مالی و تجاری انباشت شده به وسیله بورژوازی به دنبال عرصه‌ای جهت تولیدات صنعتی بود و این خود عامل مهمّی برای تغییر مفهوم دولت بود. دیگر، دستورات الهی یا منویات سلاطین و اشراف هدف نبود بلکه هدف تأمین منافع عمومی بود. در چنین جامعه‌ای که بورژوازی مراحل ابتدائی خود را می‌گذراند متفکر انگلیسی، «توماس هابز»[۸] (۱۵۸۸-۱۶۷۵) زندگی می‌کرد او در عصری می‌زیست که نه تنها جنگهای داخلی- مذهبی، بلکه بازار و رقابت نیز از مشخصات بارز آن به حساب می‌آمد. او به چاره‌جویی می‌پردازد و در جهت اهداف آزادی و رهایی بورژوازی گام برمی‌دارد. او حاکمیّت سیاسی را نتیجه توافق انسان ها و حاصل یک قرارداد اعلام می‌کند: «من به این انسان ها، یا انجمنی از انسان ها قدرت خود را واگذار می‌کنم تا بر من حکومت کنند به شرط آنکه تو نیز چنین حقوقی را از طرف خود به حکومت واگذار کنی» (هابز، ۱۳۷۴: ۱۳۴). به این ترتیب «هابز» از قراردادی دفاع می‌کند که سرانجام آن، حاکمیّت مطلق شاهان است. او در عقاید خود حاکمیّت سیاسی را مخلوق خرد انسان اعلام می‌کند. نظریه‌ی قرارداد هابز در بطن رشد جامعه بورژوازی انگلستان، در بطن یک انقلاب، شکل گرفت.

انقلاب ۱۶۴۸و۱۷۸۹ پیروزی طبقه خاصّی از جامعه بر نظام سیاسی قدیم نبود، بلکه بیانگر یک نظام سیاسی برای جامعه نوین اروپا بود. بورژوازی پیروز شد، ولی پیروزی بورژوازی بر فئودالیته، پیروزی ملّی‌گرایی بر افکار محدود محلی، رقابت با ضعف پیشه‌وران، تقسیم حق ارشدی، پیروزی حاکمیّت مالکان زمین بر فرمانروایی مالکان به وسیله زمین، پیروزی روشنگری بر خرافات … پیروزی حقوقِ بورژوازی بر امتیازات قرون وسطایی بودند (روریش، ۱۳۷۶: ۲۶۰-۲۶۱).

فرآیند ملّت‌سازی در اروپا و آمریکای شمالی، حاصل از بین رفتن تدریجی روش‌های سنتی زندگی و معاش بوده است و نه پدیده‌ای تحمیلی از بیرون، بلکه پس از سده‌ها آزمون و خطا به یک «خرد جمعی» رسیده‌اند.

 

ب- ناسیونالیسم و جامعه مدنی

آنچه گذشتن از این مسیر را امکان‌پذیر می‌کرد، وجود جامعه مدنی در غرب بود که تعریفی فراتر از گروه‌ها و نهادهای غیردولتی دارد. هرچند نخستین نمود جامعه مدنی، گروه ها و نهادهای غیردولتی هستند، ولی شالوده‌های جامعه مدنی در غرب به این پدیده‌ها پایان نمی‌یافتند بلکه جامعه مدنی با داشتن ریشه تاریخی، نهادی جدا از دولت و برخوردار از قدرت سیاسی در برابر دولت بود که سبب می‌شد قدرت در جامعه متمرکز نباشد و حتّی اقتدار عالی دولت نیز در نهایت بر تعاریف مدنی استوار باشد. برای نمونه «اندرسون»[۹] در بررسی فرآیند ملّت‌سازی در اروپا به اهمیّت نهاد حقوقِ مالکیّت که بر پایه آن جدایی آشکار حقوق عمومی سلطان و حقوق خصوصی مالکیّت انجام گرفته و همچنین وجود ساختارهای گوناگون، روابط نمایندگی و تشکّل های میانی اشاره می‌کند که به ملّت های اروپای غربی اجازه داده با حفظ نهادهای سیاسی (پارلمان، تمدید امتیازات ملّی و پولی سلطان و …) که تا اندازه‌ای می‌توانسته‌اند قدرت مراجع مرکزی را محدود و مهار کنند، عصر ساخت ملّی و دولت مطلقه را پشت سر گذرانند (بدیع، ۱۳۷۰: ۱۵۳).

البتّه تشکیل «کشور- ملّت» و پیدایی سلطنت مطلقه در همه جا یکسان نبوده، این دگرگونی در پاره‌ای از کشورها تندتر و در برخی کشورهای دیگر کندتر بوده است؛ هرچند به دنبال قرارداد صلح «وستفالیا» پس از پایان جنگ‌های سی ساله بین پروتستان‌ها و کاتولیک‌ها در سال ۱۶۴۸ تعداد زیادی کشورهای سلطنتی به وجود ‌آمدند، این دگرگونی در فرانسه تندتر و زودتر از دیگر کشورها بود و همین امر زمینه را برای پیشرفت بعدی ملّی‌گرایی قرن نوزدهم و تحت تأثیر این انقلاب هموار ساخت.

اندیشه‌های متفکّرانی چون «منتسکیو»[۱۰]، «ژان ژاک روسو»[۱۱] و «جان لاک»[۱۲] که در انقلاب فرانسه مطرح شدند، در مبانی حکومت تغییر و جابه‌جایی ایجاد کرد و «ملّت» را مبنا و پایه حکومت قرار داد.

پ- ناسیونالیسم و انقلاب کبیر فرانسه

با انقلاب کبیر فرانسه (۱۷۸۹)، دوران معاصر آغاز ‌شد. انقلاب کبیر فرانسه و پی‌آمدهای آن در چهارچوب مرزهای فرانسه نماند. این انقلاب که برای برقراری و گسترش آزادی، دموکراسی و از میان بردن امتیازهای اشراف و کلیسا در فرانسه درگرفت و شعار اصلی آن برابری، برادری و آزادی برای همه افراد بود، از مرزهای خود فراتر رفته و زمینه‌ساز پیدایش کشورهای تازه‌ای در عرصه اروپا گردید. ظهور ناپلئون بناپارت در عرصه سیاسی فرانسه بعد از انقلاب، بر گسترش ملّی‌گرایی به خصوص در اروپا تأثیری قاطع داشت. جنگ های ناپلئون که ظاهراً جهت صدور «انقلاب» و «آزادی» و «دموکراسی» بود ولی در اصل با نیّت سلطه‌جویی و برتری بر سایر ملّت ها صورت گرفت، باعث پیدایش نهضت‌های ملّی در سایر نقاط اروپا شد؛ زیرا بسیاری از کشورهای اروپایی از قبیل انگلیسی‌ها، پروسی‌ها و ایتالیایی‌ها و تعدادی دیگر که فکر می‌کردند از خارج تهدید می‌شوند برای مبارزه با این دشمن خارجی «وحدت ملّی» را هدف قرار دادند. به طور کلی انقلاب فرانسه و در ادامه جنگ های ناپلئون، باعث پیدایش امواج احساسات ملّی‌گرایی در سراسر قرن نوزدهم شد. وحدت آلمان و ایتالیا در واقع نمونه‌های روشنی از غلبه افکار «ملّی‌گرایی» در آن کشورهاست.

با انقلاب کبیر فرانسه دوره‌ای پایان ‌یافت و زمان تازه‌ای آغاز شد که اصول و مفهوم‌های تازه‌ای به همراه داشت. مهم‌ترین این اصول اعلام آزادی و برابری همه مردم بود. امکان تحقّق این آزادی و برابری تنها با قوانینی بود که به وسیله اراده‌ی عمومی تدوین‌ می شد. رهبران انقلاب عمیقاً تحت تأثیر نوشته‌ها و افکار منتسکیو و ژان‌ژاک روسو قرار داشتند. «روح‌القوانین» منتسکیو و «قرارداد اجتماعی» را همه ی رهبران و اغلب مردم خوانده‌بودند و همگان چنین می‌پنداشتند که با وضع قانون و حکومت آن، تمام بی‌عدالتی‌ها ریشه‌کن خواهد شد، قانونی که ریشه ی آن در اراده‌ی عمومی باشد. مادّه ۳ «اعلامیّه حقوق بشر و شهروند ۱۷۸۹»، اعلام داشت: «تمام حاکمیّت ناشی از ملّت است…» (ابوالحمد، ۱۳۷۶: ۱۲۶-۱۲۷).

مفهوم ملّت در طی زمان و در سرزمین‌های مختلف بیش از پیش تبدیل به یک مفهوم انتزاعی و گنگ ‌گردید. بی‌تردید در تمام طول قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم «اعلامیّه حقوق بشر و شهروند» ۱۷۸۹ فرانسه بیش از هر نوشته سیاسی دیگری مورد تأیید و تحسین ملّت‌ها و قوم‌های مختلف قرار گرفته است؛ تنها به این علّت که این اعلامیّه بدون در نظر گرفتن زمان و مکان نوشته شده و همین حالت عام و کلّی آن، سبب گردیده است که همه مردم و اقوام خواهان آزادی و برابری، بدان استناد نمایند هر چند دارندگان قدرت نیز آن را به سود خود تفسیر و تعبیر کنند.

بدین گونه انقلاب فرانسه رسماً آغازگر حکومت‌های ملّی شد و مهم‌تر از همه حق اعتراض را برای ملّت به رسمیّت شناخت که هرگاه افراد ملّتی از حکام و زمامداران سیاسی خود ناراضی باشند، حق دارند آنان را عزل نموده، زمام امور را به دست کسانی بسپارند که بر اساس منافع جامعه حکومت می‌کنند. به عبارت دیگر انقلاب فرانسه جای «حق» و «تکلیف» را عوض کرد. اگر در گذشته و تا قبل از آن حکومت محق و مردم مکلّف بودند، از این به بعد ملت محق و حکومت مکلّف می‌گردد (اکبرزاده، ۱۳۸۰: ۸۳-۸۴).

نظام سیاسی که بورژوازی با درهم شکستن فئودالیسم جانشین آن می‌سازد، «دموکراسی سیاسی» است و تحقّق آن از راه استقرار مجالس مقننّه است که اعضای آن از طرف ملّت تعیین می‌شوند. یعنی به این ترتیب حاکمیّت سیاسی باید ناشی از ملّت باشد. به زبان دیگر جمله‌ی معروف «تمام قوا ناشی از ملّت است» که امروز در قوانین اساسی همه کشورها دیده می‌شود، بیان دگرگونی سیاسی این دوره است. دگرگونی سیاسی تنها در وجود مجالس مقننّه و قوانین اساسی خلاصه نمی‌شود، بلکه همراه با رشد بورژوازی برای انجام انتخابات، حزب‌ها و گروه‌های سیاسی نیز پدید آمده و گسترش می‌یابند. همچنین سندیکا و انجمن‌ها و جمعیّت‌های گوناگون که کانون‌هایی‌ هستند برای تضمین آزادی‌های سیاسی، عمومی و فردی، شکل می‌گیرند و نیرومند می‌شوند. به این ترتیب یک برداشت دموکراتیک از مفهوم «ملّت» در انقلاب فرانسه رخ می‌نماید که بعدها به نام دموکراسی تغییر نام می‌دهد. انقلاب فرانسه همچنین خاستگاه مفاهیمی مانند اومانیسم و لیبرالیسم می‌شود.

ت-  تأثیر آمریکا و آلمان در روند ملّی‌گرایی و ناسیونالیسم

هم زمان با این تحوّلات در فرانسه، جریانات مشابهی در قارّه‌ی آمریکا در حال شکل‌گیری بود، مهاجران ساکن قارّه‌ی آمریکا که زبان و نژادی همانند استعمارگرانی داشتند که می‌خواستند این قارّه را همچنان تحت سلطه ی خود باقی نگه دارند، دیگر زیر بار حاکمیّت مراکز استعمارگر نمی‌رفتند و در پی آن بودند تا به حقوق سیاسی خود عینیّت بخشند و جامعه‌ای مستقل و خودگردان تشکیل دهند. این برداشتی سیاسی از مفهوم «ملّت» بود که در قارّه ی آمریکا رخ داد و بعدها در آلمان ضلع سوّم این مثلث نیز ترسیم شد. این ضلع سوّم عبارت بود از نظریه (فوولک)[۱۳] یا «مردم» که برگرفته از مکتب رمانتیک آلمان بود. این نظریه بیانگر جامعه‌ای است که به طور عمده حول محور تاریخ، سنّت و فرهنگ استوار شده است نه هویّت سیاسی. صاحبان این نظریه که متفکّرانی به نام «هردر»[۱۴] و «فیخته»[۱۵]  بودند، عقیده داشتند که بشریّت به ملل مختلفی تقسیم‌بندی شده است که می‌توان از طریق تحقیق و مطالعه به وجود وجه تمایز آن ها پی برد. این سه روند مختلف، دست به دست هم داد و در اوایل قرن نوزدهم منجر به پیدایش دکترینی سیاسی شد که امروز به نام ملّی‌گرایی خوانده می‌شود (هالیدی، ۱۳۷۹: ۲۸-۲۹).

ث- ناسیونالیسم و دولت مدرن

پیدایش دولت ملّی یا دولت مدرن که در نتیجه دگرگونی در ماهیّت دولت مطلقه است ناشی از فرآیند طبیعی رشد و تکوین ملّت است. ملّت این پدیده تاریخی سیاسی به مفهوم تازه آن در مرحله‌ای از تاریخ- کم و بیش همراه با رشد بورژوازی صنعتی- نخستین بار در اروپا پدید آمده است و دولت به عنوان پاسدار و مدافع خواست‌های ملّی که متّکی به قوانین و عرف می‌باشد، حاصل تشکیل و سازماندهی ملّت است و این امر ناشی از شرایط تاریخی، اجتماعی، سیاسی خاص غرب می‌باشد؛ در حالی که در کشورهای تحت سلطه‌ی قدرت‌های استعماری، از این مراحل دگرگونی تاریخی عقب مانده‌اند و عناصر ایجاد کننده ملّت در آن ها ریشه نگرفته است.

دولت مدرن برخلاف دولت شهرهای یونان، دیگر مستقیماً با کل جامعه در همه سطوح آن در ارتباط نیست. مناصب خاصّی که عامل مسئولیت‌ها و استعدادهای سیاسی هستند، دیگر به تناسب ثروت، درجه اعتبار یا موقعیّت مذهبی مستقیماً به کسی واگذار نمی‌شوند. هزینه‌ی فعالیّت‌ها دایماً گسترش می ‌یابد و خرج دولت از خزانه‌ی معیّنی پرداخت می‌شود. این خزانه مرتّباً از طریق مالیات ‌بندی بر درآمد و هزینه‌ی شهروندان، بازسازی و ترمیم می‌شود، دیگر از شهروندان اعانه نمی‌گیرند، پست و منصبی به آن ها فروخته نمی‌شود، و روی ثروت شخصی آن ها حساب نمی‌شود. دولت چارچوب‌های لازم را پدید می‌آورد تا شهروندان طبق آن، منافع فوق‌العاده متنوّع خصوصی خودشان را تعقیب کنند. رابطه تمام عیار دولت با مردمانش، آهنگی مشخص و جهان شمول دارد. قانون، تنها زبانی است که دولت عمدتاً با آن شهروندانش را مورد خطاب قرار می‌دهد. فرامین به گونه‌ای نمونه کلّی هستند و شرایط فردی افراد را به حساب نمی‌آورند مگر شرایطی را که خود قانون، مقتضی بداند (پوچی، ۱۳۷۷: ۱۵۶-۱۵۷).

دولت مدرن همچنین رسالت همگونی ملّی را که دولت مطلقه شروع نموده است به انجام می‌رساند و با ایجاد هویّتی مشترک برای هدف های بزرگی مانند «توسعه» تلاش می‌نماید. گذار از خرده فرهنگ‌های سنّتی اجتماعی، به سوی یک هدف یکپارچه سرانجام در قالب دولت – ملّت نمود می‌یابد و این به معنای پیدایش خرد جمعی در یک جامعه است که ضامن پیشرفت آن می‌باشد.

دولت‌های مدرن به کمال رسیده، ذاتاً وحدت‌گرا هستند. از خصایص ذاتی دولت قرن نوزدهم، نخست وحدت قلمرو ارضی دولت است که باید تا سرحدّ امکان در چنان مرزهای جغرافیایی محصور گردد که از لحاظ نظامی قابل دفاع باشد. ارز واحد و نظام مالی واحدی دارند. عموماً یک زبان واحد «ملّی» دارند. این زبان منحصر به فرد ملّی، غالباً به گونه‌ای مصنوعی بر انواع دیگر زبان‌ها و لهجه‌های محلّی تحمیل می‌شود، این تحمیل گاه با خشونت انجام می‌گیرد امّا بیشتر به آهستگی و با ریشه‌کنی لهجه‌ها و توسعه تعلیمات عمومی بر اساس زبان ملّی عملی می‌شود. علاوه بر این ایجاد یک نهضت سواد آموزی بر اساس یک زبان ملّی و بالاخره نظام واحد حقوقی است که به دولت امکان می‌دهد قدرت خود را در نواحی دور از مرکز، اعمال کند (پوچی، ۱۳۷۷: ۱۵۱).

ج- ناسیونالیسم و استعمار

انقلاب کبیر فرانسه، افکار ناسیونالیستی را به تمام اروپا و از آنجا به نقاط دیگر دنیا گسترش می‌دهد ولی ناسیونالیسم غیراروپایی به غیر از آمریکای شمالی که در واقع دنباله‌ی اروپاست و تا حدودی ژاپن، ناسیونالیسم دیررس است؛ یعنی ناسیونالیسمی است که در جریان نبرد با استعمار و امپریالیسم اروپایی شکل می‌گیرد. ناسیونالیسم اروپایی که همراه با بورژوازی قدرت می‌گیرد به سرعت تغییر ماهیّت می‌دهد و به امپریالیسم (جهان‌گشایی و استعمارگرانه) تبدیل می‌شود. بورژوازی صنعتی که توانسته است مرزهای فئودالیسم را درهم شکند، دیگر به مرزهای ملّی خود قانع نیست و برای تولید و فروش تولیدات کارخانه‌های خود نیاز به بازارهای بیشتر و مواد خام اولیّه دارد و به جهان‌گشایی دست می‌زند. در آغاز سده‌ی بیستم، اغلب کشورهای آسیایی، آفریقایی، آمریکای لاتین، و استرالیا، استقلال خود را از دست می دهند و زیر سلطه‌ی استعمار کشورهای صنعتی اروپای غربی قرار می‌گیرند. ناسیونالیسم بورژوازی که مبدّل به امپریالیسم شده است توسط ابزارهای سیاسی، اقتصادی و نظامی خود کشورهای مستعمره را بیش از پیش به عقب‌ماندگی و استبداد می‌کشاند هر چند که خود این کشورها زمینه مساعدی برای بروز استبداد دارند. هر اندازه سرمایه‌داری بتواند نظام اقتصادی و سیاسی‌اش را محکم‌تر کند؛ تحسین روشنفکران و برگزیدگان کشورهای عقب‌مانده را بیشتر برمی‌انگیزد و برای آن‌ها سرمشق و نمونه مطلوبی می‌گردد تا کشور خود را به تقلید از این نمونه‌ها از عقب‌ماندگی و استبداد برهانند.

یکی از وظایف و هدف‌های مهّم و فوری دولت‌ها در کشورهای تازه به استقلال رسیده ساختن ملّت است و برای تحقّق این هدف دولت‌ها باید فرهنگ، زبان، اقتصاد و آداب و رسوم قبیله‌ای و محلّی را که دست و پا گیرند، به وسیله فرهنگ، زبان اقتصاد و قوانین ملّی جایگزین کنند یعنی همان راه و روشی که بورژوازی در اروپا علیه فئودالیسم بکار بست تا یک دولت ملّی پدید آورد (ابوالحمد، ۱۳۷۶: ۱۳۲).

در اغلب کشورهای در حال توسعه که بیشتر آن‌ها در گذشته مستعمره بوده‌اند و تازه به استقلال رسیده‌اند، «کشور- دولت» پیش از تشکیل ارکان ملّیت ایجاد شده است. در این کشورها تضّادهای محلّی، قومی و فرهنگی هنوز بسیار نیرومند است و به علّت وجود همین تضادها، احساس وابستگی به گروه های کوچک قوی‌تر است تا احساس پیوند به اجتماع بزرگ کشور- ملت.

پس از پایان جنگ جهانی دوم (۱۹۴۵) سرزمین‌های مستعمره برای رسیدن به حاکمیّت ملّی و تشکیل «کشور- ملّت» و رهایی خود از سلطه‌ی استعمارگران به پیکار دست زدند. بیشتر سرزمین‌های مستعمره در سال های ۱۹۴۵ تا ۱۹۷۰ ، دست کم به استقلال سیاسی رسیدند. ولی به این علّت که این کشورها مدّت‌ها زیر یوغ استعمار بودند، پایه‌های تشکیل دهنده ملّت گسترش لازم را نیافت. کشورهای استعمارگر با تقسیم این سرزمین‌ها و ترسیم مرزهای ساختگی از گروه‌های انسانی ناهمگون، موقعیّت تشکیل ملّت را دشوارتر ساختند. لذا این کشورها با دشواری‌های فراوانی روبرو شدند (ابوالحمد، ۱۳۷۶: ۱۳۸).

«این دولت‌های جدید (اواخر قرن بیستم) آفریده‌ی نیروهای نظامی بومی نیستند بلکه، برعکس، مخلوق تشکیلات استعماری‌اند» (سایق، بی‌تا: ۱۰۶).

به این ترتیب در طیّ دو سده‌ی گذشته ناسیونالیسم اشکال مختلف امپریالیستی، ضداستعماری، کمونیستی و فاشیستی آلمانی و ایتالیایی و غیره به خود گرفته و اثرات شگرف مثبت و یا منفی در پهنه‌ی گیتی از خود بر جای گذاشته است.

باید توجّه داشت که ناسیونالیسم صورتی است از سیاست های واکنشی در برابر استعمار، آن هم در جوامعی که ساختار اجتماعی و سیاسی آنان بر اثر دگرگونی های ناشی از حضور استعمار خارجی دچار از هم پاشیدگی شده است. ملیّت‌گرایی می‌تواند جهات سیاسی متفاوت و متعدّدی مانند دموکراسی، فاشیسم، و یا کمونیسم، اختیار کند (آبرکرامبی و دیگران، ۱۳۷۶: ۲۵۲).

 

۳-۲   انواع ناسیونالیسم

الف- ناسیونالیسم لیبرال

ملّی گرایی لیبرالیستی قدیمی‌ترین شکل ملّی گرایی است. قدمت آن به انقلاب فرانسه می‌رسد و مظهر بسیاری از ارزش‌های آن انقلاب است. بسیاری از رهبران استعمار ستیز در قرن بیستم، از افکار لیبرالیستی الهام گرفتند.

شکل‌گیری آشکار عقاید ملّی گرایی توسط ژان‌ژاک روسو در دفاع از حاکمیّت مردم- که به ویژه در مفهوم «اراده‌ی عمومی» بیان شد- صورت گرفت. همزمان با ادامه‌ی قرن نوزدهم، آرزو برای حکومت مردم بر خود، به تدریج با اصول لیبرالیستی درآمیخت؛ به طوری که از نظر بسیاری  از انقلابیّون در اواسط قرن نوزدهم، لیبرالیسم و ملّی‌گرایی عملاً از یکدیگر قابل تشخیص نبودند.

لیبرالیسم بر مبنای دفاع از آزادی فرد پی‌ریزی شد و به طور سنّتی در قالب حقوق (افراد) بیان گردید. ملّی‌گرایان باور داشتند که ملّت‌ها موجودیّت‌های مستقلّی می‌باشند که سزاوار آزادی‌اند و نیز صاحب حقوقی و به ویژه حق تعیین سرنوشت خویش‌اند. از این رو، ملّی‌گرایی لیبرالیستی یک نیروی رهایی بخش از دو جهت است: نخست با تمامی شکل‌های سلطه و ظلم بیگانه، خواه توسط امپراطوری‌های چند ملیّتی و خواه به وسیله قدرت های استعماری، می‌ستیزد و دوّم آنکه مدافع آرمان حکومت مردم بر خویش است که عملاً در یک باور مشروطه‌خواهی و حکومت نمایندگی بازتاب می یابد . افزون بر این ملّی‌گرایان لیبرال باور دارند که ملّت ها نیز همچون افراد برابرند، دست کم از این لحاظ که به یک اندازه سزاوار بهره‌مندی از حق تعیین سرنوشت خویش‌اند (هی وود، ۱۳۷۹: ۲۹۸).

ب- ناسیونالیسم محافظه‌کار

ملّی گرایی محافظه‌کار، گرایش به آن دارد که در «ملّت-دولت» های پابرجا رشد یابد، نه در ملّت-دولت هایی که در فرآیند سازندگی ملّت قرار دارند. محافظه‌کاران توجّه کمتری به ملّی‌گرایی اصولی مربوط به حق ملّت ها برای تعیین سرنوشت خویش در سطح جهانی کرده و توجه بیشتر به وعده انسجام اجتماعی و نظم عمومی که در عاطفه میهن دوستی ملّی متظاهر است، نشان می‌دهند. تصوّر می‌شود که افراد بشر، موجوداتی با نقاط ضعف و ناقص می‌باشند که معنای وجودی و امنیّت خود را در درون یک اجتماع ملّی می‌یابند. از این رو هدف اصلی ملّی گرایی محافظه کار همانا حفظ وحدت ملّی از راه تقویت وفاداری میهن دوستانه و بالیدن به کشور خود به ویژه در رویارویی با فکر نفاق برانگیز همبستگی طبقاتی است که توسط سوسیالیست ها مؤعظه می‌شود. در واقع، با گنجانیدن طبقه کارگر در ملّت، محافظه‌کاران غالباً ملّی‌گرایی را به عنوان پادزهری برای انقلاب اجتماعی به شمار آورده‌اند. ماهیّت محافظه‌کارانه ملّی‌گرایی، از طریق توسّل به سنّت و تاریخ حفظ می‌شود. بدین‌سان ملّی‌گرایی به صورت دفاع از نهادهای سنّتی و یک شیوه سنّتی زندگی در می‌آید. ملّی‌گرایی محافظه‌کار اساساً حسرت گذشته را می‌خورد و گذشته‌نگر است. ملّی‌گرایی محافظه‌کار می‌تواند با پافشاری بر حفظ خلوص فرهنگی و سنّت‌ها به تفکّرات نژادپرستانه و بیگانه هراسی، قوّت بخشیده و یا دست کم آن را مشروع جلوه دهد (هی وود، ۱۳۷۹: ۳۰۰-۳۰۴).

 

پ- ناسیونالیسم توسعه‌طلب

در بسیاری از کشورها، نقش مسلّط ملّی‌گرایی در قالب پرخاشگری و نظامیگری و کاملاً برخلاف باور اصولی و حق ملّیت‌ها در تعیین سرنوشتشان می‌باشد و همچنین این باور وجود دارد که برخی ملّت‌ها دارای ویژگی‌ها یا صفاتی هستند که آنان را بر دیگران برتر می‌سازد. یک چنین عقایدی به وضوح در امپریالیسم اروپایی مشهود بود و این امپریالیسم با یک ایدئولوژی برتری نژادی و فرهنگی توجیه می‌شد مانند شووینیسم[۱۶] ملّی در روسیه و آلمان که به صورت پان اسلاویسم و ملّی‌گرایی سنتی آلمان بروز کرد. شووینیسم ملّی، ناشی از یک احساس قوی و حتّی جنون‌آمیز اشتیاق به ملّی‌گرایی است. فرد به عنوان یک موجود مستقل و عاقل، در اثر یک موج عاطفی میهن‌دوستانه، کاملاً حذف شده و در گرایش به پرخاشگری، توسعه‌طلبی و جنگ ظهور می‌کند. یک چنین ملّی‌گرایی ستیزه‌جویی غالباً همراه با نظامیگری است. شکوه نظامی و تسخیر سرزمین‌ها شواهد غایی عظمت ملّی بوده و قادرند احساسات حاد تعهد ملّی‌گرایانه را پدید آورند (هی وود، ۱۳۷۹: ۳۰۳-۳۰۷).

ت- ناسیونالیسم ضداستعماری

درست است که ملّی‌گرایی در اروپا به وجود آمد، اما اکنون به برکت امپریالیسم، به صورت یک پدیده جهانی درآمده است. تجربه سلطه استعماری، سبب ایجاد یک حس استقلال ملّی و آرزوی «نجات ملّی» در میان ملل آسیا و آفریقا شد و موجب پیدایش شکل جدیدی از ناسیونالیسم با مفهوم استعمارستیزی گردید. در طول قرن بیستم، جغرافیای سیاسی بسیاری از نقاط جهان در اثر گرایش به استعمارستیزی، متحوّل شد. در فاصله بین دو جنگ جهانی ۱۹۳۹-۱۹۱۹ جنبش‌های استقلال طلب، تهدیدی فزاینده را متوجّه امپراطوری‌های بریتانیای کبیر و فرانسه کردند. فروپاشی نهایی امپراطوری‌های اروپایی، پس از پایان جنگ جهانی دوّم صورت گرفت. مبارزات ملّی‌گرایی در آسیای جنوب شرقی الهام بخش جنبش‌های مشابه در آفریقا بود و جنبش‌های آزادی‌بخش آفریقایی به ناگه سربرآوردند.

استعمارستیزی بیانگر آرزوی «نجات ملّی» هم به لحاظ سیاسی و هم از حیث شرایط اقتصادی بود و همین موضوع تأثیر خود را بر شکل ملّی‌گرایی اعمال شده در کشورهای در حال رشد باقی گذارده است. چون استعمارستیزی در حکم طغیانی علیه قدرت و نفوذ غرب بوده است، از این رو همواره کوشیده است تا موجودیّت خود را به زبان ضداستعماری و ضدغربی بیان کند. دوره پسااستعماری، شکل های کاملاً مختلفی از ملّی‌گرایی را عرضه کرده که وجه اشتراک آن ها، بیشتر به صورت ردّ عقاید و فرهنگ غرب بوده است یا بی نیاز بودن از آن ها. اگر غرب به عنوان منبع ظلم و بهره‌کشی به شمار می‌آید ملّی‌گرایی پسااستعماری بایستی جویای یک صدای غرب‌ستیزی باشد نه صرفاً یک صدای غیر غربی و این امر تا حدودی، واکنشی است به سلطه‌ی فرهنگی و قدرت اقتصادی غرب به ویژه ایالت متحدّه در بسیاری از کشورهای در حال رشد (هی وود، ۱۳۷۹: ۳۱۱-۳۰۷).

 

ث- ناسیونالیسم باستان‌گرا

شاید بتوان اوّلین پدیده ناسیونالیستی در قالب باستان گرایی را به رنسانس نسبت داد، که در این دوره متون ادبیّات یونان باستان در عصر جدید با مفاهیم تازه‌ای به کار گرفته شد و روشنفکران ایتالیایی نیز در احیای خصوصیّات تاریخ باستان روم که مبتنی بر وفاداری خاصّ افراد نسبت به دولت متبوع آن ها بود به تلاش پرداختند. از طرف دیگر چون هدف این ناسیونالیسم نه تنها ایجاد حکومت‌های ملّی بلکه متضمن عقیده به برتری ملّی و کسب تفوق و سیادت ملّی بر سایر ملّت ها نیز می‌باشد، بنابراین انقلاب فرانسه باعث شد که مردم این کشور برای زنده کردن عظمت و جلال گذشته خود به پای خیزند.

جنبش فکری در فرانسه باعث پیدایش نهضت‌های ملّی آلمان و توسعه ناسیونالیسم این کشور گردید؛ زیرا مردم آلمان مجبور بودند برای مقابله با روح تفوق طلبی فرانسوی‌ها با یکدیگر متّحد شوند. آنچه که احساسات مردم یک کشور را در بازگشت به گذشته پرشکوه و جلال خود ترغیب می‌نمود، علایق سرکوب شده‌ای بود که توسط هیأت حاکمه یا دشمنان خارجی به آنان تحمیل گردانیده بود (محمودنژاد، دی و بهمن ۱۳۶۹: ۱۸-۲۰).

ج- ناسیونالیسم افراطی(ناسیونالیسم اَبَر افراطی)[۱۷]

این شکل از ناسیونالیسم زمانی ظهور کرد که برخی از افراط‌گرایان، یک یا چند عامل از عناصر تشکیل دهنده ملّت را عمده کرده و توجّه ویژه‌ای به آنان نشان داده و آن ها را عناصر تشکیل دهنده یک ملّت خاص دانستند.

  این نوع ناسیونالیسم از اواخر قرن نوزدهم ظهور کرد، یعنی از زمانی که ناسیونالیسم به صورت یک جنبش مردمی درآمد. این امر با افزایش پرچم‌ها، سرودهای ملّی، اشعار و ادبیات وطن‌پرستانه همراه گردید. توسعه‌ی آموزش و پرورش و رواج مطبوعات از عوامل پیدایی این جنبش بودند. ناسیونالیسم ابتدا در ارتباط با جنبش‌های لیبرالیستی و ترقّی‌خواه بود، اما به تدریج مورد استفاده سیاستمداران محافظه‌کار و ارتجاعی نیز واقع گردید. همین امر سبب شد، ماهیّت ملّی گرایی تغییر یابد.

ملّی‌گرایی به صورت عامل تحکیم همبستگی و حفظ نظم و ثبات درآمد، به خصوص در مقابله با سوسیالیسم که مظهر عقاید مربوط به انقلاب اجتماعی و همبستگی طبقه‌ی کارگر در سطح بین‌المللی (انترناسیونالیسم)[۱۸] بود. ناسیونالیسم کوشید تا طبقه کارگر را که به طور روزافزون قدرتمند می‌شد، در ملّت ادغام کرده و در نهایت ساختار اجتماعی رسمی و موجود را حفظ نماید و نهایتاً در خدمت اهداف امپریالیستی درآورد. در این وضعیّت شور و شوق میهن‌دوستی، ناشی از افتخارات ملّی و پیروزی‌های نظامی در گذشته بود. چنین ملی‌گرایی به طوری روزافزون ویژگی شووینیستی[۱۹] – میهن‌دوستی افراطی- و بیگانه هراسی به خود گرفت (هی‌وود، ۱۳۷۹: ۲۷۲-۲۷۳).

به این ترتیب هر ملّتی مدّعی صفات بی‌نظیر و برتر خود شد؛ درحالی‌که سایر ملّت‌ها را بیگانه، غیرقابل اعتماد و حتّی خطرآفرین به شمار می‌آورد. افراط‌ گرایی بر ناسیونالیسم غلبه یافت و در اواخر قرن نوزدهم و نیمه‌ی اوّل قرن بیستم در سطح بین‌المللی منجر به جنگ‌های خونین گردید. دایره‌المعارف ناسیونالیسم تعریفی جامع از ناسیونالیسم افراطی به این ترتیب ارائه نموده است:

ناسیونالیسم افراطی به این باور اشاره دارد که در مقایسه با «ملّت‌ ما» ملّت‌ها یا دولت‌های ملّی دیگر پست و خطرناک‌اند. همچنین ناسیونالیسم افراطی نتایج ویرانگری در پی دارد. ناسیونالیسم را می‌توان با «عشق به کشور» مترادف دانست ولی ناسیونالیسم افراطی با دشمن یا رقیب دانستن دولت‌های ملّی دیگر احساسات افراطی درباره کشور خود را برمی‌انگیزد. این فرض که دولت‌های ملّی با یکدیگر رقابت می‌کنند و بقای یکی به شکست دیگران وابسته است، ساخته «اجتماعات موهوم» است (ماتیل، ۱۳۸۳ج: ۱۴۰۶).

در همین ارتباط تعریف دیگری نیز در جلد اوّل این دایره‌المعارف بدین شرح درج گردیده است:

ناسیونالیسم اَبَرافراطی مشخصاً ناسیونالیسم یا ملّیگرایی اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم اروپا (مثلاً در آلمان) است که تحت تأثیر شووینیسم یا میهن‌پرستی افراطی، میلیتاریسم یا نظامیگری در طبقات متوسط و متوسط پایین و نیز تحت تأثیر فلسفه‌ای از داروینیسم یا تکامل‌گرایی اجتماعی در برخی محافل روشنفکرانه بوده است. بنابراین از نظر ناسیونالیسم افراطی، جنگ با ملل دیگر هم اجتنابناپذیر است (در نتیجه نیروهای تکاملی) و هم مطلوب (به عنوان شکل نهایی بیان و ابزار اهداف و ارزش‌های ملّت) (ماتیل، ۱۳۸۳ الف: ۴۰۱).

در اواخر قرن نوزدهم جوّ تازه‌ی ملّی‌گرایی مردمی، سبب دامن زدن به سیاست‌های توسعه استعماری گردید؛ به طوری که در آن زمان، بیشتر جمعیّت جهان تحت سلطه‌ی اروپاییان درآمدند. این امر سبب ایجاد یک روحیه بدگمانی و رقابت در سطح بین‌المللی گردید که نهایتاً به جنگ جهانی اوّل در ۱۹۱۴ منجر شد. پس از پایان جنگ جهانی اول و فروپاشی امپراطوری‌های آلمان، اتریش، مجارستان و روسیه ملّت‌های جدیدی در اروپای  مرکزی و شرقی به وجود آمدند.

در عین حال جنگ جهانی اوّل نتوانست مشکلات ملّی و قومی را که در وهله‌ی اوّل تسریع شده بودند، حل نماید. در حقیقت تجربه‌ی شکست و ناامیدی از معاهدات صلح (ورسای) پیامدهایی از بلندپروازی سرخورده را بر جای گذارد که در کشورهایی مانند آلمان، ایتالیا و ژاپن منجر به ظهور جنبش‌های فاشیستی گردید. ماهیّت ملّی‌گرایی ممکن است تحت تأثیر آمال ملّی‌گرایی و آرمان‌های سیاسی که بیان کننده ملّی‌گرایی است، به وجود آید و یا تحت تأثیر سلطه‌طلبی و اهداف امپریالیستی شکل گیرد.

هنگامی که ملی‌گرایی به صورت عکس‌العملی در مقابل سلطه‌ی خارجی یا سلطه استعماری است، گرایش به آن دارد که یک خصلت نجات‌بخش داشته باشد و با اهداف آزادی، عدالت و دموکراسی پیوند بخورد.همچنین ممکن است ملّی‌گرایی در اثر رقابت و کشمکش بین‌المللی پدید آید که در چنین شرایطی، به سایر ملّت‌ها با دیده بدبینی، ترس یا نفرت می‌نگرد و می‌تواند یک ماهیّت افراطی یعنی شووینیستی و نهایتاً توسعه‌طلب به خود بگیرد (هی‌وود، ۱۳۷۹: ۲۹۴-۲۹۵).

تشکیل ملّت‌ها چون حاصل ترکیبی از عوامل عینی و ذهنی است لذا موجب برداشت‌های متفاوت از مفهوم ملّت شده است. در بسیاری از کشورها، ملّی‌گرایی به صورت پرخاشگری و نظامی‌گری و کاملاً برخلاف اعتقاد به حق ملّت‌ها برای تعیین سرنوشت‌شان شکل گرفته است. پرخاشگری و نظامی‌گری ناشی از ملّی‌گرایی، در اواخر قرن نوزدهم؛ یعنی زمانی پدید آمد که قدرت‌های اروپایی به نام عظمت ملّی و موقعیّت برتر خود به شدت درگیر رقابت‌های استعماری در قارّه آفریقا بودند. امپریالیسم اواخر قرن نوزدهم که از پشتوانه مردمی برخوردار شده بود، داشتن یک امپراطوری را حیثیت ملی تلقی کرده و سبب گردیده بود، هر پیروزی استعماری تظاهرات مثبت مردمی و پشتیبانی آنان را به دنبال داشته باشد. به این ترتیب در برخی از کشورها میهن‌دوستی افراطی به وجود آمد که بیانگر اشتیاق مردم به ملّی‌گرایی پرخاشگر یا توسعه‌طلبی امپریالیستی بود.

در سال ۱۹۱۴ به دنبال یک مسابقه تسلیحاتی درازمدّت و یک رشته بحران‌های بین‌المللی، جنگ جهانی اوّل آغاز شد. وقوع این جنگ شادمانی عمومی را در تمامی پایتخت‌های اروپایی به وجود آورد. در فاصله بین دو جنگ جهانی یعنی ۱۹۳۹-۱۹۱۸ رژیم‌های اقتدارگرایانه فاشیست ژاپن، آلمان و ایتالیا پدید آمدند که به سیاست‌های توسعه‌طلبانه امپریالیستی دست زده و جنگ جهانی دوّم را در سال ۱۹۳۹ ایجاد کردند (هی‌وود، ۱۳۷۹: ۳۰۴).

آن‌چه این شکل ملّی‌گرایی را از ملّی‌گرایی لیبرالیستی قبلی متفاوت می‌نمود، حالت شووینیستی آن، یعنی اعتقاد به برتر بودن و سلطه داشتن بود. این واژه از نام نیکلاشوون[۲۰] – سربازی فرانسوی که دیوانه‌وار به ناپلئون[۲۱] عشق می‌ورزید- گرفته شده است. امپریالیسم قرن نوزدهم با ایدئولوژی برتری نژادی و فرهنگی، اهداف استعماری خود را دنبال می‌کرد. در این ایام این باور به وجود آمده بود که مردمان «سفیدپوست» اروپا و آمریکا به لحاظ فکری و اخلاقی برتر از مردمان «سیاه»، «قهوه‌ای» و «زردپوست» افریقایی و آسیایی هستند. در واقع، اروپاییان اهداف امپریالیستی را به عنوان یک تکلیف اخلاقی وانمود می‌کردند که مزایای تمدّن و به خصوص دین مسیحیّت را برای مردمان محروم و عقب‌مانده از قافله تمدّن به ارمغان می‌بردند.

از اشکال مختلف شووینیسم، می‌توان شکل‌های خاص شووینیسم ملی در روسیه و آلمان را نام برد، که در روسیه به شکل پان اسلاویسم به وجود آمد. روس‌ها از نژاد اسلاو هستند و «پان»[۲۲] به معنای «همه» یا «هر» است و لذا «پان اسلاویسم»[۲۳] نشان دهنده هدف وحدت اسلاو‌ها است و روس‌ها اعتقاد دارند که تحقّق این وحدت اسلاوها به عهده‌ی آن‌ها گذاشته شده است.

در سال‌های پیش از ۱۹۱۴، وجود چنین عقایدی سبب شد که روسیه، در پی اهداف امپریالیستی برای تسلّط بر منطقه‌ی بالکان، درگیر کشمکش با امپراطوری اتریش- هنگری (مجارستان) گردد. تفکّر شووینیستی پان اسلاویسم به این‌که روس‌ها رهبران طبیعی قوم اسلاو می‌باشند، معتقد بود.

ملّی گرایی سنّتی آلمان نیز شووینیسم مشخصی بود که به دلیل شکست آلمان در جنگ‌های ناپلئون به وجود آمده بود. برخی اندیشمندان آن زمان مانند فیخته بر، برتری فرهنگ و زبان آلمانی و خلوص نژادی قوم آلمانی- ژرمن‌ها- تأکید می‌کردند (هی‌وود، ۱۳۷۹: ۳۰۵).

پس از وحدت آلمان در سال ۱۸۷۱، گروه‌های افراطی آلمانی جهت ایجاد یک امپراطوری و یک اروپای زیر سلطه‌ی آلمان تلاش می‌نمودند. بنابراین «پان ژرمانیسم» که شکل توسعه‌طلب و پرخاشگر پیدا کرده بود، تبدیل به یک شووینیسم آشکار شد و به شکل توسعه‌طلبی و نژادپرستی و یهودستیزی نازی‌ها، خود را نشان داد.

این ملّی‌گرایی معمولاً همراه با نظامی‌گری است. ارتش بزرگ و باشکوه، تسخیر سرزمین‌ها، نشانه‌ی عظمت ملّی بوده و احساسات شدید ملّی‌گرایانه را پدید می‌آورند. افراد غیرنظامی، نظامی می‌شوند و ارزش‌هایی مانند اطاعت کامل و شوق به از خودگذشتگی و فداکاری رایج می‌گردند. زندگی افراد در مقابل افتخارات ملّی، اهمیّت خود را از دست می‌دهند. «در رویارویی با دشمن، ملّت یک حسّ هویّت را تجربه می‌کند و تفاوت آشکاری بین «آنان» و «ما»‌ به وجود می‌آید؛ یعنی این که یک ملّت یا یک نژاد دیگر را به عنوان یک دشمن یا یک تهدید به شمار می‌آورند» (گیبرنا، ۱۳۷۸: ۱۶۲).

از نظر سیاسی، در شووینیسم ملّی، یک «گروه خارجی» برای توجیه تمام بدبختی‌ها و مشکلات «گروه داخلی» وجود دارد. به این ترتیب روش‌های سیاسی شووینیستی، عامل مناسبی برای تولید عقاید نژادپرستانه هستند (هی‌وود، ۱۳۷۹: ۳۰۷).

در این حالت ناسیونالیسم به عنوان ابزار، برای کسانی که دارای نگرش‌های نژادپرستانه و بیگانه‌ستیز و فاشیستی هستند، مورد استفاده قرار می‌گیرد و معمولاً با اشکال مختلف خشونت همراه است. بنابراین در محتوای درونی فاشیسم، نوع خاصّی از ناسیونالیسم که همان ناسیونالیسم افراطی است، وجود دارد.

در فاصله‌ی بین دو جنگ جهانی اوّل و دوّم یک چنین ملّی‌گرایی ستیزه‌جو و افراطی، در اثر حس شکست‌خوردگی و یأس تشدید گردید و حاصل آن پیروزی حزب «نازی»- مخفّف حزب ناسیونال سوسیالیست کارگران[۲۴] آلمان – بود. مهمّ‌ترین اصلی که نازیسم[۲۵] به آن معتقد بود، نظریّه‌ی برتری نژادی بود. «به موجب آن نژاد ژرمن دارای تفوّق است و باید بر دیگر نژادها حکومت کند و این را هیتلر «نظام نوین» جهانی می‌خواند» (بابایی، ۱۳۸۲: ۵۸۶).

به این ترتیب فاشیسم یک تفکّر ملّی‌گرایی شووینیستی و توسعه‌طلب را که قبل از جنگ جهانی اوّل به وجود آمده بود، پذیرفت. فاشیسم مظهر یک احساس موعود باورانه[۲۶] یا یک رسالت متعصّبانه است. در واقع جاذبه‌ی عمومی که فاشیسم ایجاد کرده است مبتنی بر وعده‌ی عظمت ملّی بوده است. بر طبق نظر یکی از اندیشمندان به نام گریفین[۲۷] شالوده اسطوره‌ای فاشیسم در معنای عام آن پیوند میان دو فکر «زایش دوباره» و ملّی‌گرایی افراطی مردم‌گرا است، در حالی که فاشیسم می‌تواند طغیانی علیه تجدّد باشد امّا در برابر سنّت هم تسلیم نمی‌شود. بلکه افسانه‌های مربوط به یک گذشته‌ی باشکوه را، با نقش یک آینده‌ی مشخص شده یا تجدید حیات و بیداری مجدّد درهم می‌آمیزد (هی‌وود، ۱۳۷۹: ۳۸۵).

پس ناسیونالیسم می‌تواند به سمت میهن‌پرستی افراطی و توسعه‌طلب پیش برود؛ در حالی‌که ملّت‌ها را به صورت برابر و وابسته به یکدیگر نمی‌داند بلکه آنان را رقیبان طبیعی در مبارزه برای کسب سلطه تلقّی می‌نماید. به این ترتیب بین ناسیونالیسم و ناسیونالیسم افراطی چه به صورت شوونیستی و یا فاشیستی آن تفاوت وجود دارد. ناسیونالیسم ملّت‌ها را برابر و دارای حقّ تعیین سرنوشت می‌داند در صورتی که در ناسیونالیسم افراطی انسان‌ها نابرابر و در پی سلطه بر یکدیگر می‌باشند.

۳-۳   ناسیونالیسم در عصر جهانی شدن

«جهانی شدن» اشاره دارد به پیدایش یک شبکه وسیع از ارتباط‌های متقابل جهانی، به این معنا که زندگی‌ ما در اثر حوادثی که در فاصله‌های بسیار دور از ما روی می‌دهند و تصمیم‌هایی که از همان فاصله برای ما گرفته می‌شوند، به گونه‌ای روزافزون شکل می‌گیرد. روند جهانی شدن، با کاهش دادن اهمیت مرزهای ملّی، دنیا را به صورت یک «دهکده جهانی» به گفته‌ی «مارشال مک‌لوهان»[۲۸] درآورده است. روند «جهانی شدن» تأثیر گسترده‌ای هم بر ملّت-دولت و هم بر آیین‌های سیاسی داشته است که ریشه در تفاوت های ملّی داشته‌اند.

دست کم دو عامل وجود دارد که نشانه ادامه اهمیّت سیاسی ملّت است: عامل اوّل، این احتمال وجود دارد که دقیقاً در اثر تضعیف پیوندهای مدنی و ملّی سنتی، روند جهانی شدن به پیدایش ملّی‌گرایی‌هایی که بر پایه‌ی قومیّت استوارند و احتمالاً پرخاشگر می‌باشند، دامن بزند. اگر ملّت- دولت مرسوم از این پس، قادر به ایجاد هویّت‌های جمعی هدفمند نباشند، امکان دارد «خاص‌نگری های» مبتنی بر منطقه جغرافیایی، دین، قومیّت یا نژاد به وجود آیند تا جایگزین ملّت شوند. این احتمال از چندی پیش در مناطقی که جنگ نژادی وجود داشته است مشهود بوده است. مانند تحوّلاتی که در منطقه‌ بالکان به وجود آمد، «تحوّلاتی که منجر به فروپاشی کشور یوگسلاوی گردید، نژادهای مختلف در مقابل هم صف‌آرایی خونینی را نمودند» (یوسفی، ۱۹/۹/۱۳۸۴: ۸). به این ترتیب جهانی شدن می‌تواند به عنوان یک عامل منفی بر ناسیونالیسم تأثیر بگذارد. «تأکید مطلق بر دولت- ملّت بدون توجّه به آموزه‌های جهانی و جهانی شدن، می‌تواند به تقویت ناسیونالیسم بیانجامد و تقویت ناسیونالیسم نیز به عنوان یک ایدئولوژی خردگریز، نتایج روشن و قابل دفاعی را به همراه نخواهد داشت» (ضمیران، ۸/۱۰/۱۳۸۴: ۶).

عامل دوّم، جهانی شدن ممکن است که معنا و اهمیّت تازه‌ای را به ملّت بدهد؛ یعنی آینده‌ای را برای ملّت‌ها در دنیایی که به طرزی فزاینده حالت جهانی شدن و وابستگی متقابل به خود می‌گیرد، به تصویر بکشد که ملّت‌ها را ناگزیر کند که خود را از نو ابداع کنند و منبع جدیدی از انسجام اجتماعی و هویّت را به جوامع عرضه نمایند. در درون یک موقعیّت بسیار سیال (تغییر پذیر) و رقابتی ،کشورهایی نظیر سنگاپور،مالزی،استرالیا، نیوزیلند و کانادا از راه‌های گوناگون یک فرآیند اثبات وجود خود را پشت سر گذرانده‌اند (هی‌وود، ۱۳۷۹: ۳۲۱).

از آنجایی که جهانی‌شدن هم دارای ظرفیت‌های تقویت‌کننده و هم حائز ظرفیت‌های تحدید کننده می‌باشد، لذا اثرات آن بر روی ملّی گرایی به اشکال مختلف می‌باشد.

یکی تجزیه، مانند تسریع فروپاشی اتّحاد جماهیر شوروی تحت تأثیر فشارهای اجتماعی اقتصادی غرب و دیگری اتّحاد، به صورت تلاش برای رسیدن به «وحدت ملّی» که در کشورهای آلمان، یمن و کره رخ داده‌اند. رشد ملّی‌گرایی در خلال دو سده‌ی اخیر تحت تأثیر تحوّلاتی در عرصه‌ی جهانی بوده است از جمله: همگرایی فزاینده بازارهای جهانی، تشکیل امپراطوری‌های استعمارگر اروپا، پیدایش جنبش‌های مبارز علیه این استعمارگران، جنگ‌های جهانی اوّل و دوّم و همچنین گسترش دموکراسی (هالیدی، ۱۳۷۹: ۱۹).

همان طوری که قبلاً اشاره شد، اگر چه مقاومت «محلّی» و محور گریزی واکنشی است در مقابل همگن‌سازی ناشی از جهانی شدن که سبب احساس ناامنی و ترس از دست دادن هویّت ملّی فرد می‌شود ولی از سوی دیگر جنبش‌ها و حرکت‌هایی در راستای بین‌المللی و جهانی‌شدن نیز ظهور می‌کنند که سبب تشکیل نهادهای بین‌المللی مانند سازمان ملل متحد، اتّحادیه‌ی اروپا و امثال آن می‌گردد. گذشته از آن برخی پدیده‌های ناشی از جهان متحوّل کنونی سبب شده‌اند که سخن گفتن از اقتصادهای ملّی، جوامع سیاسی ملّی و به دنبال آن فرهنگ ملّی چندان معنایی نداشته باشد.

علل وخیم‌تر شدن وضعیت زیست‌محیطی و تلاش برای طرح این مسائل مثال بارزی از تفکیک ناپذیری وجوه داخلی و خارجی در عصر جهانی شدن است. مسائل زیست‌محیطی که تنها حاصل اقدامات انفرادی دولت‌ها نیستند بلکه اساساً ریشه در جهانی شدن دارند باعث شده‌اند دولت سرزمینی قادر به انجام کارکردهای سنّتی خود نباشد. مسائل زیست محیطی بر موضوعات مرتبط با حقوق بشر، دموکراسی، پاسخگو بودن دولت، جنسیّت، ایدئولوژی و قدرت تأثیر می‌گذارد. این موضوعات البته نمودهای محلّی هم دارد و جوامع ملّی در پاسخ به آن‌ها از درجات مختلفی از استقلال عمل برخوردارند امّا همزمان، مسائل محلّی، ملّی و جهانی هستند. تقسیم بندی داخلی، خارجی، در مقابله با این تحوّلات روزبه‌روز بی معناتر می‌شود (ویلیام، بی‌تا: ۱۳۹).

یکی از موضوعات مرتبط با جهانی شدن در سطح دولت‌های ملّی، مسأله حاکمیّت و چالش‌هایی است که جهانی شدن بر برداشت‌های سنّتی از حاکمیّت به وجود می‌آورد. طبق نظر برخی ازمتفکّران، جهانی‌شدن نشانه پایان نظام دولت‌های حاکم است و به همین دلیل حاکمیّت موضوعیّت خود را از دست داده است که در این رابطه نظریّاتی از سوی اندیشمندانی از جمله جیمز رزنا[۲۹]و مک گرو[۳۰]  مطرح شده است.

به این ترتیب وجوه سیاسی وابستگی متقابل، مطلق بودن مفهوم حاکمیّت را رفته‌رفته از میان برده است و این احتمال می‌رود که به عنوان تنها کانون وفاداری سیاسی رقبایی برای دولت ملّی به وجود آید (کلمبیس و ولف، بی‌تا: ۲۴).

از جمله چالش‌هایی که در قرن بیستم برای ملّت‌گرایی وجود داشته است، جنبش‌های ایدئولوژیک سیاسی فراملّی مانند فاشیسم و کمونیسم و در وضعیّت فعلی جهان، بنیادگرایی اسلامی است که هر یک از عوامل فوق تضعیف کننده ملّت‌گرایی به حساب می‌آیند.

جهانی شدن اگرچه سبب تضعیف حاکمیّت ملّی و دولت گرایی شده است ولی تأثیر تحوّلات جهانی بر تمام دولت‌ها به طور یکسان نبوده است؛ به طوری که فرآیندهای جهانی اگرچه سبب تضعیف برخی از دولت‌ها شده ولی از سوی دیگر سبب تقویت برخی دیگر شده است. حاصل کلام آنکه ناسیونالیسم با وجود پیشرفت تکنولوژی نظامی، پیدایش سازمان های فراملّی و نقش روبه رشد جنبش‌های فراملّی مسلکی، مذهبی و سیاسی همچنان در امور جهانی نیرویی فعّال بوده و منشأ تمام انگیزه‌هایی است که تصمیم‌گیری سیاست خارجی را باعث می‌شوند.

 

۱-  فرآیند دولت ‌سازی در ایران

۱-۱   نظریات شکل‌گیری ساخت قدرت در ایران

درباره‌ی شکل‌گیری و پایداری ساخت قدرت در درازای تاریخ سیاسی ایران نظریّات مختلفی پژوهشگران داخلی و خارجی نظریات مختلفی مطرح کرده‌اند. خصوصیت مشترکی که در همه این نظریّات وجود دارد، پاگیری و ماندگاری ساخت حکومت استبدادی در طیّ قرون متمادی در این سرزمین می‌باشد. در مورد علل این‌گونه ساخت قدرت و دولت در ایران شرایط خاص جغرافیایی، اجتماعی و اقتصادی و غیره موثر دانسته شده است.

 در تحلیل ساختار قدرت در ایران همچون هر بررسی تاریخی دیگر، از چارچوب‌های نظری مختلفی استفاده می‌شود:  الف- برخی با استفاده از نظریّه‌ی «استبداد شرقی» «منتسکیو»[۳۱] و «ویتفوگل»[۳۲]  به سراغ گذشته‌ی سیاسی ایران می‌روند.  ب- دسته‌ای دیگر با استمداد از «مارکس»[۳۳] و نظریه‌ی «شیوه‌ی تولید آسیایی» وی، تحوّلات سیاسی ایران را مورد تحلیل و بررسی قرار می‌دهند.  پ-گروهی هم طرح حکومت‌های «پاتریمونیال»[۳۴] -سلطه موروثی- «وبر» را منطقی‌ترین نمونه‌ی تعریف شده برای مطالعه سلسله‌های ایرانی پیش از اسلام می‌شناسند.  ت- افرادی نیز نظریه اقتدارهای «کاریزمایی» او را برای تبیین جامعه‌شناسانه برهه‌هایی از تاریخ ایران مناسب تشخیص داده‌اند(شجاعی زند، خرداد و تیر ۱۳۷۹ :۳۳-۳۴).

 دسته‌ای از مورخان و تحلیل‌گران سیاسی با قبول فرض بافت قبیله‌ای جامعه ایران، نظریّه «عصبیت» ابن خلدون را برای تحلیل تحوّلات سیاسی و دست به دست شدن حکومت در ایران مناسب دیده‌اند، همچنین گفته شده است که با توّجه به انفعال سیاسی مردم در ایران و سهم ناچیز آنان در حیات سیاسی خود در طیّ ایّام، نظریّه‌ی «جابجایی نخبگان» «پارتو» بیش از هر چارچوب نظری دیگر، می‌تواند تحلیل‌گر را در تبیین رخدادهای سیاسی و کشمکش قدرت در ایران یاری رساند (شجاعی زند، خرداد و تیر۱۳۷۹ : ۳۴).

هر یک از دیدگاه‌های فوق با تمرکز بر جنبه ای از موضوع  توانسته است گوشه‌ای از واقعیّت را بیان نماید.ایران، مهد یکی از کهن‌ترین تمدّن‌های بشری است که ساخت سیاسی «پادشاهی» در آن قدمتی چند هزار ساله دارد. گذشته از آن، موقعیّت جغرافیایی این سرزمین پهناور که اقوام و طوایف مختلفی در آن زندگی می‌کنند همواره عامل مؤثری بر تحوّلات سیاسی این کشور به شمار رفته است. قرار گرفتن در مسیر تاخت و تاز قبایل چادرنشین، بافت و شیوه‌ی تولید عشیره‌ای و پراکندگی جمعّیتی از عوامل مهمّ گرایش دولت‌های ایرانی به ساخت قدرت‌های امپراطوری بوده است. عوامل فوق سبب شده است که فرهنگ سیاسی خاصّی در این سرزمین پدید آید که در تمام ادوار تاریخ قابل مشاهده است.

ورود اسلام به ایران که نقطه عطفی تاریخی به شمار می‌آید، اگر چه اثرات فرهنگی فراوانی ایجاد کرد ولی به دلایل گوناگون در عرصه‌ی حکومت و سیاست تحوّلات عمیقی ایجاد نکرد.

در اروپا، طبقات اجتماعی نقش محوری و اصلی داشتند و بر مالکیّت خصوصی مستقل استوار بودند. مالکیت خصوصی حقّی سلب ناشدنی بود؛  و دولت تا حّد زیادی نماینده و وابسته به طبقات اجتماعی نیرومند و ثروتمند به شمار می آمد. امّا در ایران، دولت وضعیتی مستقل داشت و طبقات اجتماعی بالاتر به آن وابسته بودند. دارایی ارضی، در اصل متعلّق به دولت بود و سرمایه‌ی تجاری نیز ضعیف‌ تر از حدّی بود که در اروپای فئودالی به چشم می‌خورد. مالکیّت خصوصی زمین نه یک حق، بلکه امتیازی بود که دولت مادام که می‌خواست آن را می‌بخشید یا سلب می‌کرد. در ایران هم طبقات اجتماعی مختلفی وجود داشتند که شبیه طبقات متناظر خود در جوامع اروپایی بودند. زمین‌داران، بازرگانان، پیشه‌وران، کشاورزان و غیره، امّا بر خلاف آنچه همواره در جوامع اروپایی مشاهده می‌شد هیچگونه اشرافیّت اریستوکرات و طبقه‌ حاکمه‌ای وجود نداشت. چون قدرت حالت خودکامه داشت و هیچگونه چارچوب قانونی که اعمال قدرت را محدود کند وجود نداشت و همه چیز وابسته به هوس فرمانروا یا والی محلّی بود و یکی از مهم‌ترین پیامدهای اجتماعی اقتصادی آن، ناممکن بودن انباشت دیرپای سرمایه دست کم در کل جامعه بود(کاتوزیان،۱۳۸۰: ۱۹۳-۱۹۴).

۱-۲   ویژگی‌های ساخت قدرت در ایران

ویژگی‌های دولت و حکومت در هر جامعه‌ای بستگی به رابطه آن با جامعه دارد. در ارتباط با فرآیند دولت‌سازی در اروپا،تحوّلات اقتصادی و وجود طبقات مستقل منجر به پیدایش دولت‌های مطلقه و نهایتاً مدرن گردید. به دلایل مختلف که در بالا بدان‌ها اشاره شد طبقات اجتماعی در ایران نتوانستند به طور مستقل شکل‌گیرند و یا اگر وجود داشتند بسیار ضعیف بودند به طوری که نتوانستند زمینه‌ی تقسیم و تعدیل قدرت را در کشور فراهم آورند و مانند غرب، طبقاتی قدرتمند در برابر حکومت باشند.

ساختار حکومتی در ایران طی تاریخ بیست‌و‌پنج قرن شاهنشاهی آن، به عنوان حکومتی اغلب استبدادی شناسایی می‌شود. در این نظام، دولت، دربار و شخص پادشاه مقولاتی تفکیک ناپذیر تلقّی می‌شدند. همه چیز از شاه آغاز می‌شد و به او پایان می‌یافت و شاه در رأس سلسله مراتب حکومتی بود که «مشروعیتش» را صرفاً بر پایه موقعیّت شخصی یا در حقیقت زور فردی به دست می‌آورد. قدرت وی شخصی و نامحدود بود و حاکم مطلق جان و مال مردم محسوب می‌شد. به قتل رسیدن پادشاهان، دعواهای خونین برسر جانشینی، براندازی‌های متعدّد سلسله‌های سلطنتی و … همه حاکی از ناامنی شخص شاه در چنین نظامی بود (مشیرزاده، ۱۳۷۴: ۳۶).

به این ترتیب دولت در ایران چون به هیچ طبقه‌ای در جامعه متّکی نبود و چون مشروعیّتش بر پایه‌ی «دین» و یا «نسب پادشاهی»  قرار داشت، به محض بروز هرگونه سستی و ضعف در پایه‌های اقتدار آن، زمینه زوال و نابودیش فراهم می‌شد و رقیبی قوی‌تر جایگزین آن می‌گردید. در چارچوب نظریه «ماکس وبر»[۳۵]، نظام سیاسی ایران پیش از پیروزی جنبش مشروطیت بر اساس اقتدار پادشاه و سلطه‌ی سنتی از نوع پاتریمونیال آن بود. سلطه‌ای که در آن نظام اداری و نیروی نظامی به عنوان ابزارهای شخصی حاکم محسوب می‌شدندو بنابر نظر کاتوزیان، جامعه ماقبل مدرن ایران، در مرحله ماقبل حقوقی، سیاسی، قانون اساسی بوده است و به همین دلیل دولت نه تنها بالای سر، بلکه در مقابل ملّت قرار داشته است ( کاتوزیان، خرداد و تیر .(۱۳: ۱۳۷۹

 بنابراین در تمام این دوران هیچ‌گونه رابطه و یا قانونی بین حکومت و جامعه وجود نداشته است تا بتواند مرزهایی برای قدرت و حقوقی برای طبقات اجتماعی تعیین کند. مردمان ساکن این سرزمین تا پیش از روی کارآمدن دولت نیرومند صفوی تجربه همزیستی در قلمرو یک حکومت را نداشتند. بنابراین مفاهیمی مانند کشور- ملّت که همزمان با دولت صفوی در اروپا شکل گرفت و دولت‌های مطلقه بانی آن بودند در ایران بوجود نیامد زیرا ماهیّت دولت‌های مطلقه‌ی اروپا با دولت صفویه متفاوت بود.

برپایی امپراطوری‌های عثمانی و صفوی در جایی که امروز خاورمیانه خوانده می‌شود،کمابیش با تشکیل دولت‌های مطلقه در اروپا هم‌زمان بود. این امپراطوری‌ها نیز توانستند در سرزمین‌های خود به تمرکز اداری و ایجاد اقتداری فراتر از اقتدار فرمانروایان محلّی دست بزنند و حتّی دستگاه‌هایی نظامی به گونه ارتش‌های یکپارچه پدید آورند ولی ویژگی‌های آنان با دولت‌های مدرن اروپایی متفاوت بود. پیدایش آنان ناشی از ضرورت‌های سیاسی و نظامی بود و مانند دولت‌های اروپایی برخاسته از شرایط اقتصادی و اجتماعی نبود (دلیرپور، مهر و آبان۱۳۸۴: ۴۱-۴۲).

البتّه قبل از حکومت صفویه که سعی کرد به وسیله‌ی مذهب تشیّع همگونگی در میان مردم ایجاد نماید، مردم ایران از عوامل پدید آورنده «دولت- ملّت» مانند تجربه تاریخی مشترک،ناسیونالیسم، مرزهای جغرافیایی … بسیار دور بودند. هر چند نظم تازه صفوی را می‌توان پدید آورنده نخستین  زمینه‌های تکوین دولت- ملّت در ایران به شمار آورد، ولی این نظام هنوز ویژگی امپراطوری داشت و فاقد پاره‌ای از پیش شرط‌های دولت مدرن بود.

به هر حال، ایران وحدت ملّی خود را در سده‌های اخیر مدیون روی کار آمدن دولت نیرومند صفوی بود که پس از چندین سده از هم‌گسیختگی و ستیز نظم تازه ای به صورت «کشور- دولت» فراهم آورد. صفویان با پشتوانه‌ی ارتش نیرومند خود تشیّع را در سراسر ایران گسترش دادند و تلاش کردند عناصر مهمّ جامعه‌ی ایران را با محوریّت سلطنت، روحانیّت و اقتصاد شهری بنیان نهند.

هر چند ساسانیان نیز سعی نمودند با عناصری مانند عناصر قومی، دینی و زبانی دولتی واحد و متمرکز بر پایه‌ی هویّتی مشترک به وجود آورند ولی این هر دو- دولت ساسانی و صفوی- با دولت به معنای امروز متفاوت بودند.

نوعی هویّت جمعی در قالب «تصوّرایرانی بودن» در معنای یکپارچگی سیاسی، قومی، دینی، زبانی و مکانی در دوران ساسانیان ساخته و پرداخته ‌شد. پادشاهان ساسانی به یاری موبدان زرتشتی از مواد و مصالح مناسب یعنی اقوام هم‌خون ایرانی، که فرهنگ مشترک و دین مشترک و زبان مشترک داشتند و بیش از یک هزاره در سرزمین ایران زندگی می‌کردند، دولتی  واحد با نظام سیاسی و دینی واحد پدید ‌آوردند. آنان با هدف یکپارچگی سیاسی ایران و برانگیختن غرور ملّی برای دفاع از آن در برابر مهاجمان بیگانه،  سلسله‌های اساطیری پیشدادی و کیانی و پیدایش ایران را به سلسله‌های تاریخی اشکانی وساسانی پیوند زدند و قباله‌ای تاریخی برای دولت ساسانی پدید آوردند(اشرف،۱۳۸۳: ۱۴۷-۱۴۸).

پس از فروپاشی صفویّه و سپری شدن یک دوره حکومت‌های ملوک‌الطوایفی در ایران و کشمکش بر سر قدرت، عاقبت حکومت قاجار موفق شد سلطه‌ی خود را بر سراسر ایران بگستراند و دولت خود را بر پایه‌ی سلطه‌ی سنّتی استوار نماید. هر چند در این دوران، دولت قاجار ویژگی‌هایی یافت که با دولت‌های  قبل از خودش به نحو بارزی متفاوت بود؛ از جمله‌ی این ویژگی‌ها می‌توان متشکّل و مستقل شدن نهاد دینی از قدرت دولت، وارد شدن حکومت های غربی در مناسبات حکومتی ایران و افزایش مراودات فرهنگی با کشورهای خارجی را نام برد. مجموعه عوامل فوق، زمینه‌ی تحوّلات مهمّی در ساختار سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی ایران و از آن جمله وقوع انقلاب مشروطه را فراهم آوردند.

با جنبش مشروطیّت چالش سنّت و مدرنیسم در ایران آغاز شد. در نظام پاتریمونیال قاجاری، مشروعیت سنّتی بازمانده از دوران کهن سبب فرمانبرداری و خشنودی مردمان بود. با ورود ایران به دوره مدرن و شکل‌گیری مجلس شورای ملّی، تدوین قانون اساسی و برگزاری انتخابات، مبانی مشروعیّت تازه‌ای به وجود آمد که از حکومت قانون سرچشمه می‌گرفت، ولی وجود شکاف‌های قومی و قبیله‌ای و غیره اوضاع را بسیار پیچیده کردند (اطاعت، بهمن و اسفند۱۳۸۵: ۷۰).

نظام سیاسی سنتّی قاجار که در آن شاه عالی‌ترین قدرت سیاسی به شمار می‌آمد و همه چیز از جان و مال مردم در ید قدرت او بود سبب شد قشرهای بالنده و جدید مانند بورژوازی دارای حقّ مالکیّت خصوصی و حقوقی مبتنی بر فردگرایی مانند غرب در جامعه‌ی ایران پدید نیاید. هر چند جنبش مشروطه درآمدی بر تکوین دولت مدرن بود ولی به سبب نبود آمادگی اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی متناسب با دولت‌های جدید، تا مدّت‌ها پس از مشروطه، ناامنی، شورش‌ها و مرکزگریزی قومیّت‌ها وجود داشت. به این ترتیب پس از سده‌ها فراز و نشیب که بر سرزمین پهناور ایران گذشت، چه در عصر صفوی به عنوان دولت مطلقه و چه در دوران مشروطیت، فرآیند دولت‌ سازی در ایران جهت تکوین دولت مدرن، ناقص ماند.

رضاشاه که بر سرکار آمد، بخشی از وظایف دولت مطلقه مانند تمرکز قدرت، ایجاد یک دستگاه دیوان‌سالاری دولتی، ایجاد ارتش ملّی، جدایی دین از سیاست، همگن‌سازی ملّی، تضعیف فئودالیسم و فراهم آوردن امکانات رشد سرمایه‌داری به عهده‌‌اش بود، هم‌زمان وظایف دولت مدرن، یعنی نوسازی اقتصادی اجتماعی، عرفی و قانونمند نمودن جامعه، توسعه سیاسی و … را نیز بر دوش می‌کشید. علاوه بر این با مداخلات ریشه‌دار دولت‌های استعماری خارجی نیز دست به گریبان بود.

اگر بخواهیم دولت رضاشاه را در قالب  «دولت مطلقه» تعریف کنیم، باید به دو عامل توّجه کنیم: اوّل، شرایط خاص ایران در زمان روی کار آمدن رضاشاه که در کل با شرایطی که در آن، دولت‌های مطلقه‌ی اروپایی تولّد یافتند تفاوت داشت، دیگر تأثیر عوامل خارجی یا سیاست بین‌المللی که برای دولت‌های اروپایی مطرح نبود.

 اوضاع ایران در آستانه‌ی روی کار آمدن رضاشاه به هیچ وجه با نظام فئودالی اروپا قابل تطبیق نیست. زیرا جوامع شرقی و اسلامی هیچ‌گاه شاهد نظام فئودالیته و ساختار اجتماعی مبتنی بر طبقات قدرتمند اجتماعی نبودند و برعکس، همیشه از نوعی قدرت متمرکز رنج می‌بردند. جامعه نیز جز به گاه فترت در این قدرت متمرکز، هیچ تحرّکی از خود نشان نمی‌داد. به همین دلیل تاریخ جوامع شرقی تناوبی از استبداد محض و شورش را عرضه می‌دارد که با تاریخ غرب، تفاوت ماهوی دارد (نقیب‌زاده، ۱۳۷۹: ۱۱۹).

دوران حکومت رضاشاه نیز نمی‌توانست از این قاعده (شورش- استبداد) مستثنی باشد؛ به خصوص که رضاشاه متّکی به هیچ یک از طبقات اجتماعی نبود و تنها به ارتش خودساخته اتّکا داشت. بنابراین پس از سرنگونی او اگر چه فرآیند دولت- ملّت ‌سازی به تکوین خود ادامه داد ولی نتوانست به شکل‌گیری دولت ملّی ناشی از اراده عموم- به استثنای دوران کوتاه نخست وزیری مصدق- بیانجامد.

 

۲-  فرآیند ملّت سازی در ایران

تمدّن و فرهنگ ایرانی از کهن‌ترین و ریشه‌دارترین فرهنگ‌ ها و تمدّن‌های جهان است. پیشینه‌ی فرهنگی و ایرانی بودن مردمان این سرزمین پهناور را باید در اندیشه و تاریخ چند هزار ساله آن جستجو کرد. با آن که هویّت ملّی به معنای امروزه آن، پدیده تازه‌ای است و در دوران مشروطیّت و به خصوص در دوران پهلوی شکل گرفته است ولی هوّیت ایرانی از دوران هخامنشی شروع به شکل‌گیری نمود و در دوران ساسانیان به اوج خود رسید. هر چند به گفته‌ی برخی پژوهشگران ایرانی و خارجی شاید «ایلام» سرآغاز ایران بوده باشد.

ایران به عنوان یک کشور، زندگی سیاسی خود را در چارچوب یک فدراسیون پهناور از ۵۵۰ سال پیش از میلاد آغاز کرد و با برخورداری از دین و فرهنگ مشترک، آداب و سنن مشترک، نظام اداری مشترک، یک رشته خاطرات سیاسی مشترک و یک رشته ی زبانی مشترک توانست دست کم در بخش مرکزی آن فدراسیون پهناور، زیرنام «ایرنا»، «ایرانشهر» و «ایران» به هویتّی سیاسی متمایز از دیگران دست یابد (مجتهدزاده،۱۳۸۴: ۱۷-۱۸).

حمله اعراب به ایران و فروپاشی ساسانیان، هویّت ایرانی را سست کرده و یکپارچگی آن را بر هم زد. کشور ایران حدود نه قرن، یعنی تا زمان پیدایش صفویه از وحدت سیاسی و قومی محروم ‌ماند و یکی از مهم‌ترین عواملی که در این دوران سبب پایداری هویّت ایرانی ‌گردید، زبان فارسی دری ‌بود. با وجودی که مفهوم ایران و احساس ایرانی بودن در این ایّام تداوم یافت ولی مفهوم سیاسی ایران، در معنای سرزمین یکپارچه و حکومت واحد، تنها در دوران صفویّه بود که دوباره احیا شد. نظم دوران صفویه که براساس زبان فارسی و مذهب تشیّع صورت گرفت، چون برآمده از شرایط اقتصادی- اجتماعی جامعه نبود، منجر به تحوّلات عمیق در جهت پایداری جامعه نگردید. لذا، با فروپاشی این سلسله، مجدداً حکومت واحد از بین رفت و دوره‌ای از هرج و مرج و کشمکش بر سر قدرت پدید ‌آمد.

دولت صفویّه با آن که هم زمان با دولت‌های مطلقه در اروپا به وجود آمد ولی به دلیل شرایط متفاوت و ماهیّت متفاوت آن نتوانست کار ویژه‌های دولت‌های مطلقه اروپا را به انجام رساند. چندپارگی‌های اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی سبب شده بود که اجتماع ایرانی از عوامل مهمّ پدیدآورنده ساختار دولت- ملّت دور بماند.

در اروپا دولت مطلقه که ماهیّت تمرکز خواهی و اقتدار گرایی داشت، وظیفه حفظ امنیّت مالکیّت و دفاع از منافع ملّی به هنگام جنگ را بر دوش می‌کشید و این با دولت‌های خودسر و خودکامه دارای فرهنگ ایلی ایران بسیار متفاوت بود. بنابراین در ایران دولت نتوانست زمینه‌های همگونگی و انسجام اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی جهت تکوین فرآیند ملّت‌ سازی و به تبع آن دولت- ملّت ‌سازی را تا زمان انقلاب مشروطیت فراهم آورد.

جامعه‌ی ایران تا زمانی که با تمدّن غرب برخورد نکرده بود به شیوه زندگی سنتی خود ادامه می‌داد ولی از آن زمان به بعد به دلیل رشد سرمایه‌داری در جهان و تهدید قدرت‌های بزرگ خارجی و همچنین به دلیل عقب‌ماندگی و  انحطاطی که جامعه ایران را فرا گرفته بود، لزوم تغییرات در رابطه دولت و جامعه ناگزیر به وجود آمد.

ایران در دو سطح، دولت و جامعه‌ مشکل داشت، به گونه‌ای که جامعه ایرانی به سبب نبود پروسه دولت- ملت‌سازی از اندیشه‌ای یکدست درباره منافع ملّی و چگونگی ساخت ایرانی آباد و مستقل، برخوردار نبود (معین‌آبادی، مهر و آبان ۱۳۸۵: ۱۰۰).

از سوی دیگر روشنفکران ایرانی که به نحوی با تمدّن غرب در ارتباط قرار گرفته بودند، تحت تأثیر ظواهر آن و به ویژه پیشرفت علم و  تکنولوژی در غرب قرار گرفتند.روشنفکران، مهم‌ترین علت عقب‌ ماندگی جامعه ایران را در بی‌قانونی و خودسری حکومت می دانستند. لذا انقلاب مشروطه بر پایه بیگانه ستیزی،  سرنگونی قدرت استبدادی و استقرار قانون شکل گرفت. تا قبل از این دوران در هیچ کدام از ادوار تاریخی این مملکت نشانه‌ای از وجود حاکمیّت ملّی دیده نمی‌‌شد و رابطه حکومت و مردم، همان رابطه «شاه- رعیّت» بود.

تا قبل از نهضت مشروطیّت چون هیچ نیروی متشکّل سیاسی غیر روحانی که بتواند نقش مخالف دولت و حاکمیّت را ایفا کند موجود نبود لذا، نقش بسیج مردم عملاً به روحانیون واگذار شده بود. در آن زمان تقسیم قدرت اجتماعی دو حالت داشت یا در حیطه قدرت دین بود و از مراجع و مجتهدان به رؤسای «ملّت» تعبیر می‌شد، یا در حیطه اقتدار سلطنت بود که در معنای عام به «دولت» تعبیر می‌شد.

مفهوم «ملّت» به معنای فوق به تدریج پس از مشروطیّت متحوّل گردید. یعنی ابتدا، «ملّت» به معنای همه مردم و اجماع رعایا تبدیل شد که رعیت در این معنا به همه مردمی اطلاق می‌شد که در قلمرو سیاست یک حکومت (سلطنت) سکونت داشتند و تابع حکومت بوده و از این لحاظ مفهومی سیاسی و غیردینی داشت (آجودانی، ۱۳۸۳: ۱۶۳-۱۶۷).

مفهوم «اجماع رعیت» مفهوم سیاسی جدیدی بود، به این معنا که «اجماع رعیت» یا «همه مردم» حق و حقوقی در برابر دولت برای خود قائل بودند.

وقتی که اندیشه مشروطه‌خواهی و قانون‌خواهی پیدا شد. در ترجمه «نیشن»[۳۶] لفظ ملّت را به کار گرفتند. چون جامعه، جامعه اسلامی بود، روشنفکران ناگزیر بودند علایق اسلامی مردم را در نظر داشته باشند و به قول «ملکم» «فناتیک اهل مملکت» را در نظر بگیرند. از سوی دیگر «ملّت» به معنی پیروان شریعت و نه خود شریعت از جهاتی به مفهوم «نیشن» نزدیک بود و به مجموع مردمی اطلاق می‌شد که از آیین خاصّی پیروی می‌کردند و  راحت ‌تر می‌شد آن را به جای مجموع مردم در معنای جدید به کار برد، همین ملاحظات و ضرورت‌های سیاسی، اجتماعی و مذهبی باعث شد که در ترجمه «نیشن»،کلمه «ملّت» را معادل آن برگزینند و به کار برند (آجودانی، ۱۳۸۳: ۱۹۲).

براساس ساختار اجتماعی و مذهبی جامعه‌ی ایران روحانیّون ریاست ملّت به معنی پیروان شریعت را به عهده داشتند و شاه و درباریان به ریاست دولت شناخته می‌شدند. طبیعتاً وقتی ملّت به معنای عموم مردم و مجموع رعایا در مفهوم جدید و به جای «نیشن» به کار گرفته می‌شد، همچنان ریاست ملّت در معنای اخیر هم در عهده روحانیّون و مجتهدان باقی می‌ماند، پس اصلاً تصادفی نبود یا فقط به دلایل سیاسی نبود که در انقلاب مشروطه، روحانیّون رهبری ملّت و مشروطیت را به دست گرفتند. چنین رهبری از پیش به عهده آنان دانسته می‌شد و خود به خود اختلاف دیرینه‌ای که بین ملّت (شریعت) با دولت (سلطنت) در تفکّر شیعه وجود داشت همچنان بعد از مشروطیت هم بین ملّت در معنای «نیشن» و دولت به جای خود باقی ماند (آجودانی، ۱۳۸۳ : ۱۹۲-۱۹۳).

البته نقش دولت‌های استبدادی را در گسترش این تضاد نباید از نظر دور داشت؛ زیرا عدم قانونمندی و احترام به مالکیت خصوصی و فقدان سلسله مراتب قدرت در بین طبقات و اقشار اجتماعی خود به خود براین تضاد دامن می‌زد و همین خود عاملی بود که رضاشاه را از اجرای کار ویژه‌های دولت مطلقه و همچنین سکولاریزه کردن جامعه در راستای ملّت‌سازی با ناکامی‌های فراوان روبرو گردانید. استنباط از تضاد بین دولت و ملّت در آثار نویسندگان و رجال دوران مشروطیّت و پس از آن به خوبی مشهود می‌باشد.

 او هم در جلب قلوب رعیت . . . و در آخرین مناقشه ملّت با دولت … (کرمانی، ۱۳۶۳: ۱۹۸).

و یا در نامه مردم اصفهان (۱۲ محرم ۱۳۲۷) به مشیرالسلطنه صدراعظم آمده است: «اگر صدمات این دو سال را مقایسه نمایید، صدی نود و نه عاید دولت، یکی اسباب زحمت ملّت شده» (کاتوزیان، ۱۳۷۲: ۴۱).

اگر چه«ملّت» به تدریج مفهوم مردم را یافته بود و به مجموعه‌ی طبقات اجتماعی اطلاق می‌شد ولی مفهوم و محتوای اجتماعی این لفظ با واژه‌ی فرنگی «نیشن» یکسان نبود. «نیشن» به عنوان یک استنباط سیاسی و اجتماعی از رنسانس به این سو در غرب به وجود آمد که مجموعه طبقات اجتماعی به اضافه دولت بر آمده از ملّت را در بر می‌گرفت؛ در حالی که در ایران لفظ ملّت به کلی از استنباط سیاسی- اجتماعی دولت جدا بود و اغلب به عنوان متضاد آن به کار می‌رفت و این به علّت آن بود که دولت نماینده زیربنای استبدادی جامعه بود و در نتیجه در فوق طبقات یعنی در فوق ملّت و فوق اجتماع قرار داشت -و نه در رأس آن مانند غرب- و به همین علّت هم بود که در انقلاب مشروطه از نیروهای ضد استبدادی به عنوان ملیّون یاد می‌شد و از نیروهای استبدادی به عنوان «مستبدین» و «دولتی‌ها». قابل توجه است که درک صحیح از مفهوم واژه‌ی ملّت در فرهنگ مردم ایران به شناخت بهتر وقایع در قبل و بعد از انقلاب مشروطه کمک می‌نماید.

 

۳-  تاریخچه ناسیونالیسم در ایران


[۱] – State

[۲] – Nicolo Machiavelli

[۳] – George Bordue

[۴] – Jean Guttmann

[۵] – nation state

[۶] – nation

[۷]  – nasci

[۸] – Thomas Hobbs

[۹] – Benedict Anderson

[۱۰]  – Montesquieu

[۱۱]  – Jean Jacques Rousseau

[۱۲]  – John Locke

[۱۳] – (volk) به معنی «مردم» دارای دو معنی وحدت فرهنگی و پیوند‌های خونی است (نک: هی‌وود، ۱۳۷۹: ۲۷۹).

[۱۴] – Herder

[۱۵] – fichte

[۱۶] – chauvinism

 [۱۷] – hyper-nationalism

۲  – internationalism

۳  – chauvinistic

[۲۰] – Nicolas Chauvin

[۲۱] – Napoleon Bonaparte

[۲۲] – pan

[۲۳] – pan-Slavism

[۲۴] – national sozialistische deutsche arbeiter partei

[۲۵] – Nazism

[۲۶] – messianic

[۲۷] – Rroger Ggriffin

[۲۸] – Marshall McLuhann

[۲۹] – Rosenau

[۳۰] – mc grew

[۳۱]  -Montesquieu

[۳۲]  -Wittfogel

[۳۳] -Karl Marx

۴   -patrimonial

[۳۵] – Max Weber

[۳۶] -nation

 

120,000 ریال – خرید

تمام مقالات و پایان نامه و پروژه ها به صورت فایل دنلودی می باشند و شما به محض پرداخت آنلاین مبلغ همان لحظه قادر به دریافت فایل خواهید بود. این عملیات کاملاً خودکار بوده و توسط سیستم انجام می پذیرد.

 جهت پرداخت مبلغ شما به درگاه پرداخت یکی از بانک ها منتقل خواهید شد، برای پرداخت آنلاین از درگاه بانک این بانک ها، حتماً نیاز نیست که شما شماره کارت همان بانک را داشته باشید و بلکه شما میتوانید از طریق همه کارت های عضو شبکه بانکی، مبلغ  را پرداخت نمایید. 

 

 

مطالب پیشنهادی: برای ثبت نظر خود کلیک کنید ...

براي قرار دادن بنر خود در اين مکان کليک کنيد
به راهنمایی نیاز دارید؟ کلیک کنید


جستجو پیشرفته مقالات و پروژه

سبد خرید

  • سبد خریدتان خالی است.

دسته ها

آخرین بروز رسانی

    جمعه, ۳۱ فروردین , ۱۴۰۳

اولین پایگاه اینترنتی اشتراک و فروش فایلهای دیجیتال ایران
wpdesign Group طراحی و پشتیبانی سایت توسط دیجیتال ایران digitaliran.ir صورت گرفته است
تمامی حقوق برایbankmaghale.irمحفوظ می باشد.