به گفته تمام فیلسوفان، سختترین پرسشی که میتوان مطرح کرد، این پرسش است که: “فلسفه چیست؟”
در تعریف فلسفه اختلاف نظر فراوانی وجود دارد. یک علت این اختلاف تعاریف، آن است که موضوع فلسفه که زمانی علم علوم و جامع کلیه معارف انسانی بود تغییر کرده و به تدریج علوم طبیعی و انسانی از آن جدا شد و کار بدان جا رسید که پوزیتویستها و نئوپوزیتویستها اصلا وجود فلسفه را به عنوان رشته مستقل معرفت انسانی منکر شدند.وجود مستقل فلسفه به مثابه شکلی از اشکال شعور انسانی است.
در حقیقت، هیچ گاه نمیتوان گفت که فلسفه چیست؛ یعنی هیچ گاه نمیتوان گفت: فلسفه این است و جز این نیست؛ زیرا فلسفه، آزادترین نوع فعالیت آدمی است و نمیتوان آن را محدود به امری خاص کرد. اما با آنهم میتوان فلسفه را چنین تعریف کرد که : فلسفه عبارت از علمی است که کلیترین قوانین حاکم بر طبیعت، انسان و جامعه را مورد بحث و بررسی قرار میدهد.
عمر فلسفه به اندازه عمر انسان بر روی زمین است و در طول تاریخ، تغییرات فراوانی کرده و هر زمان به گونهای متفاوت با دیگر دورهها بودهاست. برای بررسی این مساله کافی است به تعاریف گوناگونی که از آن شده نگاهی بیندازید.
هر علمی زمینه بخصوصی از واقعیات را بررسی میکند (مثلاً زیست شناسی: گیاهان، جانوران، انسان، ستاره شناسی: ستارگان، کهکشانها، کیهان ـ تاریخ: گذشته و حال جامعه انسانی) این دانشها نمیتوانند درباره مجموعه طبیعت درباره جهان به طور کلی به ما اطلاعاتی بدهند. در حالی که فلسفه میکوشد عامترین مفاهیم و مقولات را بررسی نماید و کلیترین قوانین جهان را. مطالعه کنند ولی میتوان پرسید: آیا تمام دانشها بر روی هم نمیتوانند اندیشه عمومی درباره جهان را در اختیار ما بگذارند تا دیگر نیازی به فلسفه نباشد؟
مسئله درست در همین جاست که داشتن دید کلی از جهان و بررسی عامترین قوانین آن به هیچ وجه به معنای حاصل جمع ساده نظرگاههای جزئی و گردآوری قوانین در زمینههای مشخص جداگانه نیست. فلسفه البته به دادهها و معلومات حاصل از علوم تکیه میکند، از نتیجه گیریهای جزئی و گردآوری قوانین در زمینههای مشخص جداگانه نیست. از نتیجه گیریهای سایر علوم بهره برمی دارد ولی خود عامترین مسائل را مطرح میکند، به عامترین قانون مندیها نظر دارد. کلیترین روابط و مناسبات را بررسی میکند. در جستجوی پاسخ به این مسائل و کشف این روابط هر قدر فلسفه به علوم مختلف و به تجربه بشری و به واقعیت بیشتر متکی باشد به همان اندازه علمی تر است. پاسخش درست تر و به حقیقت نزدیک تر است و خود بیشتر به یک علم بدل میشود.
برخی معتقدند که فلسفه حیات یا بطور عام بر جبر استوار و برخی اعتقاد دارند که پذیرفتن جبر مبتنی بر اختیار است.
در مورد دوم بایستی در این مورد به تفکر پرداخت که چرا و به چه دلیل انسان جبر را به اختیار می پذیرد؟! اگر جبر را در تمثیل به قانون تشبیه کنیم بایستی به قانون عمل کرد برای دست یافتن به زندگی بهتر و امن تر ، این بخش از فلسفه به نوعی به خودآگاه انسان تعبیر میشود
از سوی دیگر اگر به مورد اول بپردازیم باید گفت که زندگی بطور پیش فرض به گونه ای از قبل تعیین شده برنامه ریزی شده است . این فلسفه به بخشی از زندگی که در ناخودآگاه انسان تعریف شده است دلالت دارد برای مثال نیاز های فیزیولوژی موجودات زنده اعم از گرسنگی ، تشنگی ، نیاز به خواب ، نیاز جنسی ، نیاز به راحت بودن و و و را میتوان عنوان نمود.
حال آیا خودآگاه انسان با ناخودآگاه او در تضاد است یا تعامل؟
با مطالعه در سیره بودا میتوان دریافت که هدف غایی در طبیعت رسیدن به کمال یا اشراق یا به تعبیری سکون و آرامش است. چیزی که غالب عرفا به آن اعتقاد دارند اما این اعتقاد گاه در لباس های مختلفی به ظهور می رسد!
واضح است که طبیعت خود را نسبت به تمام اجزای خود مسئول دانسته و سعی در رفع هرگونه خلاء برای اجزای سازنده خود می کند.
بر طبق قوانین فیزیک هرگاه جسمی از ماده ای تهی شود بلا استثناء از ماده ای دیگر انباشته می شود “تعبیری از قانون انتشار” و بر طبق نظریه ای فلسفی برای هر چیز درونی چیزی مابه ازایی در بیرون وجود دارد “قانون۲” .
پس سوال در این است که آیا به طور کلی اختیار پذیرفتن جبر است ؟
یا جبر طبیعت اختیار را در دل خود دارد؟
«دو راه برای زندگی کردن وجود دارد. یکی این که گویی چیزی بهنام معجزه وجود ندارد؛ دیگری این که همه چیز معجزه است.» -آلبرت آینشتاین این پست را در جواب دوست عزیز، سولوژن، مینویسم. در یکی از پستهای قبلی مطلبی نوشتم دربارهی حیات که جناب سولوژن انتقادهایی به آن داشتند. چون خود من هم به موضوع علاقهمندم، ترجیح دادم در این پست منظورم را به تفصیل توضیح دهم. من در نظرخواهی گفته بودم: «حیات یک چیز معمولی ولی کم احتمال است». آقای سولوژن گفتند:« خوب است توضیح دهید چه چیزی معمول است و چه چیزی نیست. من به واقعهای معمول میگویم که احتمال رخ دادش بالا باشد» ( با کمی تصرف). من به حرف ایشان فکر کردم و دیدم حق با ایشان است. ما به چیزی معمولی میگوییم که مدام تجربهاش کنیم. به عبارت دیگر چیزی که احتمال وقوعاش زیاد باشد. اما از یک نکته نباید غافل شد. وقتی دربارهی احتمال وقوع چیزی حرف میزنیم، خوب است بگوییم فضای نمونهای (پیشفرضهایی) که بر اساس آن احتمال را حساب کردهایم چه بوده است. حتی چیزهای بهظاهر معمولی نیاز به پیشفرضهایی دارند تا معمولی بهحساب آیند. اگر فضای نمونه را خیلی بزرگ فرض کنیم (مثلن کل هستی)، آن وقت به نقل قول بالا از آینشتاین میرسیم. یا همه چیز معجزه است یا معجزه وجود ندارد. برای روشن شدن بحث به مثال حیات برمیگردم.
قرآن درباره فلسفه مرگ میفرماید: «خداوند مرگ وحیات را خلقکرد تا شما را آزمایش کند که کدام یک نیکوکارتر هستید»،(ملک، آیه۲). انسانبرای زندگی ابدی و کامل و بدون نقص آفریده شده و زندگی این دنیا مقدمهآخرت قرار داده شده است، تا در قالب این جسم به آن کمال برسد و باعبادت استحقاق آن درجات را پیدا کند. وقتی به کمال رسید چون زندگیجاوید و بدون محدودیت و نقص در این جهان مادی و محدود و در این بدنمادی ممکن نیست، با مرگ روح کمال او از این تن گرفته میشود و به جهانوسیعتر و کاملتر ـ که ظرفیت روح را داشته باشد و همه نعمتهایش ابدی وجاودان باشد ـ منتقل میشود. یک مثال، مطلب را ساده میکند. وقتی نطفه انسان در دل مادر بسته شد،مقدار لازم و زمان لازم برای کمال این نطفه و طفل نه ماه است و بعد از نه ماهباید به مکانی و زمانی مناسب با مرحله نهایی کمال؛ یعنی، دنیا منتقل شوددیگر نگه داشتن او در مکان اول به مصلحت و نفع او نیست. با این نگاه مرگخود نعمتی الهی و مطابق حکمت است.
جهت جستجو سریع موضوع مقاله ، پرسشنامه ، پاورپوینت و گزارش کارآموزی می توانید از قسمت بالا سمت راست جستجو پیشرفته اقدام نمایید.
همچنین جهت سفارش تایپ ، تبدیل فایل پی دی اف (Pdf) به ورد (Word) ، ساخت پاورپوینت ، ویرایش پایان نامه و مقاله با ما در تماس باشید.
ارسال نظر